بچه گنجشکها رییس می شوند | اندراحوالات تازه مادرها

اولین باری که فهمیدم جدی جدی مامان شده‌ام سر حلیم خوردن بود. وقتی همسرم دم غروبی پرسید« بریم عموحسین»؟! و من به نوزاد سه روزه توی تخت نگاه کردم، سردی هوای بیرون، نرفته، زد توی صورتم. لب ورچیدم و گریه کردم. به همین راحتی...

گروه ایرنا زندگی- سیده حکیمه نظیری: همیشه می‌رفتیم حلیمی عمو حسین و من می‌نشستم توی ماشین تا سید، حلیم معجون داغ را بیاورد بگذارد توی دستهای من و من یواش دارچین و گردوی رویش را هم بزنم و از بخار حلیمم کیف کنم. دلم می‌خواست تا سرد نشده و از دهن نیفتاده داغ داغ بخورم. حلیم داغ، مزه شیرین زندگی ام بود. آن شب فهمیدم از این به بعد یک چیزهایی هست که من می‌خواهم ولی نمی‌توانم به آن برسم. دفعه های بعدی کمتر لب ور می‌چیدم. مثلا وقتی دخترم شبها خواب به چشمم نمی‌گذاشت بیاید و بی صدا توی تاریکی عین بچه گنجشکها نگاهم می‌کرد دیگرچشمم خیس نمی شد و غر نمی زدم. توی تاریکی یواش گوشی را برمی‌داشتم و به دوستم پیام می‌دادم که دختر من هم مثل پسر او نمی‌خوابد و شکلکهای خنده و گریه را قاطی می‌کردم و برایش می‌فرستادم. یک بار دخترم را خوابانده بودم و تازه میخواستم بچرخم یک جمله به همسرم بگویم که باز بیدارشد. دهانم که باز شده بود بسته شد، عوضش یک خشت خیسی چسبید بیخ گلویم. یک صدایی تو سرم گفت، چرا نمیگذارد هیچ کاری بکنم؟!

کم کم سرم رفت توی حساب و کتاب بچه داری و با دخترم کنارآمدیم. از یکی دوماهگی دیگر شب و روزش را قاطی نمی‌کرد و اجازه می‌داد بخوابیم. ولی درست سر یک ماهگی اش باز آن حقیقت شور مزه را به رخم کشید. سرهمی صورتی اش را پوشاندم و کلاهش را گذاشتم. سرهمی جورابدارش را خودم این آخریها از یک فروشگاه اینترنتی برای ماهگرد یک ماهگی اش سفارش داده بودم. تا دوربین گفت چلیک! شروع کرد گریه کردن و پستونک را هم پس می‌زد. ما قرار بود چهارتا عکس بگیریم و برویم مهمانی و دخترم این یک ذره وقتمان را هم داشت به باد می‌داد. خیلی قلدرانه دلش خواسته بود عکس ماهگردش این شکلی بیفتد، با یک اخم ریز نقلی. ولی من مامان تازه کاری بودم که دلش عکس ماهگرد می‌خواست و خیلی هم برنامه ریخته بودم این عکس را کجاها بفرستم. نشد دیگر. بچه را بغل کردم، شیر خورد و عین همه نوزادها خواب خرگوشی‌اش را شروع کرد. ماهم رفتیم مهمانی. من غم نداشتم. فردا هم روز خدا بود. دیگر حلیم نبود که داغش را بخواهم. عکس را می‌شد روز دیگری بگیریم. اما دخترم داشت میخ خودش را محکم می‌کوبید. اینکه از این به بعد دیگر رییس، من نیستم.

بچه گنجشکها رییس می شوند | اندراحوالات تازه مادرها

فیلینگ شکلاتی مزه می‌داد

کم کم شیرین کاری های شکلاتی بچه ما هم شروع شد. این شیرینی عین فیلینگ کیک تولد نمی‌گذاشت من آن ناکامی را ببینم. نمی‌دیدم که دیگر گوشی دست گرفتن مکافات شده. تا می‌آیم صفحه گوشی را روشن کنم، چشمهای مشکی دخملک برق می‌زند و از دستم می‌کشد. حتی یک تلفن حرف زدن ساده هم تبدیل به ماجرا شده بود. اولین باری که به مامان بزرگ هایش گفتم سر همین علاقه نوه شان به گوشی، نمیتوانم زنگ بزنم بهشان، خیلی تعجب کردند و تا وقتی خودشان نیامده بودند خانه ما فکر می‌کردند من بهانه می‌آورم. آن وقتها نمی‌دیدم که بیشتر غذاها را سرد می‌خورم و از سر سفره چند بار بلند می‌شوم و  می‌نشینم وگاهی حتی توی مهمانی‌ها پیدایم نیست، چون دراز کشیده ام توی اتاق و بچه می‌خوابانم. ساک بزرگ بچه آنقدر جا داشت که همه پوشکها و لباس و حتی کتابش را تویش بگذارم اما من دیگر دست خالی نداشتم کیف کوچولوی مهمانی خودم را بردارم. داشتم مادری می‌شدم که یادش نمی آمد چه می‌خواهد چون هرچیزی که داشت برایش دوست داشتنی شده بود. ساک بزرگ بچه یا کیف کوچک چرم مهمانی؟! فرقی نمی‌کرد. مهم این بود من خوشحال باشم و بودم. من آن ناکامی پررنگ را نمی دیدم و اگر می‌دیدم محل نمی‌گذاشتم. گاهی اشکم را درمی آورد ولی زود می رفت پی کارش. مزه حلیم های داغ کم کم از سرم افتاد. مزه خوابهای بی قطع و وصلی شب هم. کم‌کم یاد گرفتم مادر بودن مزه اش فرق می‌کند. یک جور مزه خاصی دارد. نه شیرینی خالص است مثل قند وآبنبات. نه شوری اش به خیارشور می برد. یک چیزی مثل انار ملس پاییز است. تا می آیی بغ کنی و فکر کنی که از وقتی مادرشده ای چقدر کار زمین مانده داری و چقدر بدو بدوهایت، توی آشپزخانه و دستشویی و اتاق خواب تمامی ندارد، دوتا پای کوچولو راه می‌افتد می‌آید سمتت، خودش را می اندازد توی بغلت و با ماچ تفی اش دنیا را به تو می‌دهد.

بچه گنجشکها رییس می شوند | اندراحوالات تازه مادرها

بفرمایید نوتلا!

از وقتی مادر شدم ناکامی مثل صبحانه، هر روز توی بساط من بود. سر سفره با ما می نشست و زل می زد توی چشمهای من. می‌خواست متر و معیار بگیرد آن روز چقدر سرحالم و چقدر از پس شاکی کردنم برمی آید! برمی آمد گاهی... وقتی می‌خواستم روزهای بارانی از خانه بزنم بیرون و بچه سردش می‌شد، ناکام می‌ماندم. وقتی می‌خواستم شبهای قدر بروم مسجد و عین همه آدمها قاطی مومنها بنشینم و دعایم را از اول تا آخرش بخوانم و قرآن روی سرم خدا را صدا بزنم، ناکام می ماندم. حتی وقتی روزه بودم و سر سفره افطار داشتم له له می زدم غذای گرم بکشم و بخورم، ناکامی سر سفره می نشست و به دخترمان چشمک می زد تا مرا بلند کند و ریسه کند دنبال خودش. ولی سر همان حلیم خوردن من سنگهایم را با خودم وا کنده بودم.وقتی دخترم نوزاد بود هر وقت که بیدار می شد و من با تمام خستگی بغلش می‌کردم یک بوس آبدار هم می‌چسباندم به لپ نرمش. میخواستم انرژی بگیرم ومی‌گرفتم.

وقتی داشتم دخترم را از شیر می‌گرفتم، شبها نمی خوابید. کتاب قصه هایش را قطار می‌کردم دورش و یکی یکی می‌خواندم. یک شب وسط همین قصه خواندن،خستگی مرا برد. خودم را پرت کردم روی تخت و چشمهایم را بستم. صدای جر خوردن صفحه کتابهایش را می‌شنیدم ولی چشمهایم را محکم بسته بودم و فقط می‌خواستم آن لحظه ناکام نباشم در چرت زدن.

همین دیروز ظهر، که دوتا جوجه ما نمی خوابیدند، کلافه دراز کشیده بودم و به تمام ظهرهایی فکر می‌کردم که اینطوری سر شدند. نشسته بودند پای گوشی بابایی و کله کوچکشان را یک جوری با تمرکز خم کرده بودند روی گوشی که یادم رفت کلافه ام. یواش بلند شدم و لپ تاپ را باز کردم و گوشه تنهایی خودم نشستم که بنویسم و کارهای سفارشی را راه بیندازم. البته که به یک ربع نرسیده سرو کله شان پیدا شد. اما باز هم من روی ناکامی را کم کرده بودم. از پس آن لحظه شور مزه کلافگی برآمده بودم.

چند خط من نوشتم، چند کلمه بی معنی دخترم تایپ کرد و چند تا دکمه هم پسرم زد و لپ تاپ احساس کرد این حجم از خوشبختی را تاب نمی آورد. بنده خدا خاموش شد. من هم به بهانه بیسکوییت شکلاتی بچه ها را بردم توی آشپزخانه.

بچه گنجشکها رییس می شوند | اندراحوالات تازه مادرها

و این زندگی من است. این گلاویز شدن با ناکامی و کلافگی. هر روز و هر روز... اما من یادگرفته‌ام توی تمام لحظاتی که بچه ها نمی‌گذارند به برنامه خودم برسم، پشت کنم به «آنچه میخواستم» و با « چیزی که دارم» خوش باشم. ما بچه دارها شاید خیلی نایس و اتوکشیده سفر نرویم، شاید چادر مجلسی مان نرسیده به مهمانی، کلی لک بشود و توی تالار عروسی وقتی نشسته ایم شام بخوریم بچه‌مان تازه یادش بیفتد دستشویی دارد یا دلش می‌خواهد نوشابه مامان را هم بریزد توی لیوان و چپه کند روی لباسش. اما مزه زندگی زیر زبانمان دوبل است. بچه ها از ناکامی‌های ما یک خانه خیلی خوشمزه شکلاتی می‌سازند که هیچوقت خراب نمی‌شود و هروقت خسته و دلزده از تنگی دنیا تکیه می‌دهیم به دیوارش، نوتلا تعارفمان می‌کند.

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.