گروه ایرنا زندگی؛ روایت مادرانه- زینب بزاز: تازه ۵ ماهش شده بود. با آن لباس ها ی سبز و سفید و سربند قرمز خیلی خواستنی تر شده بود. لباس عربی سفید و چفیه کوچک روی سرش را مادربزرگش از کربلا آورده بود. پیشانی بند و یک روپوش سبز هم توی مراسم می دادند به همه بچه ها. با مامان و بابا رفته بودم مصلی. بابا در ماشین ماند و من و مامان ،که ذوق بردن اولین نوه اش به مراسم شیرخوارگان را داشت، رفتیم داخل شبستان. راستش بیشتر اصرار مامان و بابا بود که آن روز مراسم شیرخوارگان حسینی را برویم.
انبوه مادران سیاه پوش و نوزادان پیچیده در پارچه های سفید وسبز ترکیب بی نظیری بود. مداحی را پس زمینه صدای گریه بچه ها از گوشه و کنار سوزناک تر می کرد. طبیعی بود که من هم مثل بقیه ی مادرهایی که یک دلشان پیش بچه ها بود و یک دلشان با روضه ها، بخشی از روضه را نشونم یا گاهی گریه نکنم و با چشمانی پر از اشک به بچه ام لبخند بزنم ،مبادا یک وقت دل کوچکش بلرزد .
از بین همه روضه ها یکی بیشتر از همه دلم را لرزاند..
شب خواب میدیدم دلم رو بردی!
از دست من غذا میخوردی!
یه چند تا دندون درآوردی!
مادر یادت باشه یه بارم به من مادر نگفتی
بقیه روضه را انگار نمی شنیدم. محمدامین هنوز دندان نداشت و حرف نمی زد. همان غان و غون شیرینش انگار تمام دنیایم بود. هنوز لذت شنیدن مامان را از دهان کوچکش تجربه نکرده بود اما این تک مصرع از همان روز تا همیشه برایم سوزناک ترین و مادرانه ترین روضه علی اصغر شد.
یادت باشه یه بارم به من مادر نگفتی.
اشکم بند نمی آمد. محکمتر به سینه فشارش دادم و زجه هایم را رها کردم.
نظر شما