گروه ایرنا زندگی - ترجیعبند حرفهای همهشان همین یک جمله است: «ما گناهی نکردیم، اما کسی حوصله جدا کردن تر و خشک را ندارد. همه آن ها را با هم میسوزانند.» یک روز مثل باقی روزهای تکراری دیگر داشتهاند به خانه و زندگی و بچههای شان رسیدگی میکردند که خبردارشان میکنند همسرشان به فلان جرم دستگیر شده است. این یعنی حالا حالا ها قرار است همان سایه نیم بند سرپرست خانوار هم از سرشان برداشته شود. در خانههای شان چیزی به هم نمیرسد. بیشترشان چند بچه با فاصله سنی نزدیک به هم دارند که جز آتش سوزاندن و بازی هنوز چیزی سرشان نمیشود. سواد و مهارتهای ناقص شان چنگی به دل نمیزند. از طرف کسی حمایت نمیشوند. کمتر کسی به آن ها اعتماد میکند. میگویند اگر خانواده سالمی داشتیم روی دیوار مردهایی که حالا در سلولهای زندان شب و روزشان را به هم میدوزند یادگاری نمینوشتیم. همسران زندانیان در کسری از ثانیه بدون شغل و درآمد و حمایت، تبدیل به زنان و مادران سرپرست خانوار میشوند. تمام دغدغهشان این است که بچههای شان به راه پدرشان نروند و افراد جامعه آن ها را با رفتار مجرمانه پدرشان قضاوت نکنند، و این تازه اول مصیبت این مادران تنهای تنهاست.
*** سرپرست بودن برای همه افتخار دارد برای ما انگ
برای سر و سراغ گرفتن از وضع و روز زندگی خانم دواتگر باید به یکی از محلههای غربی اسلامشهر برویم. یکی از همان محلههایی که از فرط فرسوده بودن ارزش افزودهای برای شهرداری ندارد. خانه ها کوچک و بی قواره هستند و انگار دو هفته از آخرین باری که کوچه نظافت شده میگذرد. دواتگر از گفتن نام فامیل همسرش واهمه دارد. در همان ابتدای صحبت میگوید این فامیلی مادرش است: «بعد از کاری که همسرم کرد با زحمت توانستیم خانه مان را عوض کنیم و به این محله بیاییم.» دواتگر 29 ساله است و مادر دو پسربچه 7 و 4 ساله. همسرش در جریان یک سرقت مسلحانه از طلافروشی در مهدیه اسلامشهر دستگیر شده است: «همسایه بودیم. پدر خود من هم اعتیاد داشت. همسرم به خانهمان میآمد. از وضعیت خانهمان خسته شده بودم. فکر میکردم مشکل همسرم همین اعتیاد است و میتوانم در زندگی مشترک باعث ترک دادنش شوم. اما اوضاع روز به روز بدتر شد. وقتی ازدواج کردیم کار موقتی در یک تعویض روغنی داشت اما به دلیل سرقت دوستش از مغازه همان کار را هم از دست داد. خرده کارهای خلافش قد کشید و بزرگ تر شد. تا جایی که با تحریک همان دوستانش جرات سرقت مسلحانه از طلافروشی محله خودمان را پیدا کرد. حالا به من گفتهاند به خاطر این جرم حدود 20 سال باید در زندان بماند. من بدون این که نقشی در جرم همسرم داشته باشم حالا عنوان همسر یک مجرم خطرناک را دارم و با این انگ باید بچههایم را به تنهایی بزرگ کنم.»
*** یک حساب و کتاب تلخ
این طور وقتها حساب و کتابها تلخ و گزندهتر از همیشه به ذهن راه باز میکنند: «یعنی وقتی بیاید من تقریبا 50 ساله ام و پسرهایش 27 و 24 ساله !» پسر بزرگتر اصرار دارد سینی چای رنگ پریده را خودش برایمان بیاورد. تا برسد پیش دست ما نصف چای را ریخته توی سینی. خانم دواتگر در این سه سال کارهای زیادی را نیمه تمام گذاشته است: «وقتی شوهرم را دستگیر کردند فقط یارانه داشتیم. تا یک سال بعد طلبکارهایش به خانهمان میآمدند. اما بعد این که وضعیتمان را می دیدند کمتر اذیت میکردند. چیزی برای پنهان کردن نداشتم اما ترجیح دادم بچه هایم با بچه هایی بازی نکنند که والدینشان از وضعیت و جرم همسرم خبر داشتند.» دواتگر سر به زیر میاندازد تا اشکی که به چشم هایش دویده را نبینیم: «راستش اصلا کسی نمیخواست ما را ببیند و یا اجازه بدهد بچه هایش با پسرهایم بازی کند. برای همین خانه را عوض کردیم. یک مدت به کارگاه تولیدی که کار بستهبندی بود رفتم. بعد در خیاط خانه تولید لباس بیمارستان مشغول شدم. حالا چند ماهی هست که با یکی از دوستانم به کلاس تهیه غذاهای فینگر میروم تا برای مراسم سفارش بگیریم.»
*** کمتر خیری به خانواده مجرمان کمک می کنند
وقتی مادر هستی اولویت اول و آخر زندگیات در یک چیز خلاصه میشود، آرامش بچهها: «بعد از انتشار بیماری کرونا مهد کودکها. وقتی به محل کارم میرفتم بچهها را به مهد میسپردم اما بعد از آن دیگر امکان کار کردن در خارج منزل را نداشتم. برای حفظ کارم باید چرخ خیاطی میگرفتم. برای گرفتن وام 10 میلیونی اقدام کردم اما یک سال رفت و آمدم به خاطر منصرف شدن یکی از ضامنها نتیجه نداد. در این مدت با کمک خیرانی که به آنها معرفی شدهام و یارانهای که داریم توانستیم دوام بیاوریم. ماهانه مبلغ 500 هزار تومان هم از طرف انجمن حمایت از خانواده زندانیان دریافت میکنیم.» خانم دواتگر چادر سیاهش را با مشت فشردهای زیر گلو نگه داشته است. صدایش از بغض میلرزد: «نیکوکاران تمایلی به کمک کردن به همسر یک مجرم و مادر بچههای او ندارند. ترجیح آن ها این است به کسی کمک کنند که بعدش با سربلندی بتوانند از آن حرف بزنند. افتخاری در سرپرست خانوار بودن ما نیست. اگر بدانند که همسر زندانی داریم به سختی به ما کار میدهند. جامعه نگاه بدی به ما دارد. در حالی که ما هم مادریم و مثل همه مادرهای دیگر این شهر فقط یک دغدغه داریم و آن هم آرامش بچههای مان است. برای ما خیلی سخت است که بچههای مان هم به دلیل کار پدرشان قضاوت شوند و آیندهای شبیه به حال و روز الان ما داشته باشند.»
*** زندگی مشترک نقطه پایان دارد، مادری اما نه ...
مددکار زندان چند باری توصیه میکند که در حضور دخترهای نوجوان خانم فرجپور صحبتی نکنیم. این خانواده که حالا 5 سال است بدون پدر زندگی میکنند ساکن آپارتمان 45 متری در یکی از کوچههای اطراف چهارراه سیروس هستند. تلفن مادر خانه مدام زنگ میزند. از پس حرفها دستگیرمان میشود که مشغول چانهزنی است. روی فرش 6 متری سالن خفه و کمنور خانه که مینشیند به دستگاه آبمیوهگیری که روی کابینت آشپزخانه نشسته اشاره میکند و میگوید برای این زنگ میزنند. گذاشتمش برای فروش. بعد زیر لب اضافه میکند میوهمان کجا بود که آبش را بگیریم.» یک نزاع فامیلی در آخرین دقایق یک مراسم عروسی برای همیشه سرنوشت این خانواده 4 نفره را با بغض و درد همراه کرده است: «فکرش را بکنید در مراسم عروسی اقوام نزدیک همسرتان هستید. درست زمانی که دیگر قصد خداحافظی دارید هیاهویی به پا میشود. دقابقی بعد بدون مقدمه به شما میگویند همسرتان، کسی که 12 سال با او زندگی کردهاید و از او صاحب دو دختر 11 و 8 ساله هستید با چاقو پسرخاله اش را به قتل رسانده است. آن هم نه سهوی! بلکه قتل نفس عمد.» خانه جوری در سکوت میرود که صدای نفس های مان را هم میشنویم. یکی از ما از روند رسیدگی به پرونده میپرسد. وقتی میفهمیم خانواده خاله همسرش قصاص میخواهند فضا سنگینتر میشود: « از همان شب هم پدر بچهها بودم هم مادرشان. تنها کسی که از من حمایت کرد مادرم بود. همسرم همیشه عصبی بود. خیلی زود آستانه تحملش به صفر میرسید. چاقو هم مال خودش نبود. در همان درگیری که به دلیل یک کینه قدیمی شروع شد چاقو را به دستش دادند و اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. به دلیل این اتفاق همه فامیل با ما قطع رابطه کردند. حتی خانواده همسرم تمایلی به کمک کردن به ما ندارند. به جز کمک مددکاران زندان و خیرانی که معرفی میکنند حمایت دیگری نمیشویم.»
*** مادری، نقش اول فیلم این دنیاست
فرجپور سال ها کارمند دفتر اسناد رسمی یکی از اقوام شان بوده و توانسته این شغل را حفظ کند: «اگر مادرم نبود که آن روزها از دختر هایم مراقبت کند معلوم نبود چه طور میتوانستم برای خودم درآمدی داشته باشم. همسرم راننده قالیشویی بود و بعد از این اتفاق حقوقی نداشت که بتواند کمک خرج ما باشد. دختر بزرگم در نبود پدرش قد کشید و 16 ساله شد. دختر کوچکم حالا 13 ساله است. هر دو در سن بلوغ هستند. نیاز به توجه بیشتر من دارند. اما این اتفاق همهمان را خود دار کرده است. در همه این سالها یک پایم خانه بوده و یک پای دیگرم دادسرا و زندان و خانه اقوام همسرم.» مادر خانه میگوید بارها به او پیشنهاد کردهاند که از همسرش جدا شود اما راضی به این کار نمیشوم: «زمان همه چیز را عوض میکند. به خصوص وقتی در چنین شرایط سختی باشید. با کمک تعدادی از اقوام و وام و کمکهای خیران بخشی از دیه آن مرحوم آماده شد. اما اضطراب کلمه قصاص روی زندگی ما خیمه زده است. در این وضعیت باید حواسم را به همه چیز بدهم. نباید فراموش کنم که بیش از هر چیز دیگر در این دنیا نقش مادری دارم. نقشی که یک جورهایی از همه نقشهای دیگر در این دنیا پر رنگ تر است. خیلی از زندگیهای مشترک بودهاند که پایان گرفتهاند اما برای مادری و مادر بودن هیچ پایانی نیست. کمتر کسی است که توجهی به دردهای خانوادههای زندانیان بکند و بدون تعارف ما جزو تنهاترین زنان این شهر هستیم.»
*** وقتی مهمترین ماموریتم تمام شد...
همسر فاطمه برغمدی به دلیل حمل 30 گرم هروئین بازداشت شده است و در حال گذار دوره محکومیت خود در زندان قزلحصار است. فاطمه از این که نامش را بگوید ابایی ندارد چون میگوید گناهی مرتکب نشده که همسرش به این کارها رو آورده است: «متولد نورآباد لرستان هستم. همسرم از اقوام دور مادرم بود. خیلی جوان بودم که ازدواج کردم. کمتر از 17 سال داشتم. بعد از ازدواج به ورامین آمدیم و از خانوادهام دور شدم. با این حال درس خواندم و دیپلمم را گرفتم.» فاطمه این روزها در یک گلخانه کارگری میکند: «دو دختر و یک پسر دارم. نمیدانید با چه مکافاتی توانستم برای پسر کوچکم گوشی موبایل بگیرم تا از درس هایش عقب نیفتند.» امید زیادی به اصلاح همسرش ندارد: «این بار سوم است که دستگیر میشود. شاید برای همین است که دیگر تب و تاب آن روزهای اول را ندارم. فهمیدهام که دیگر باید دست روی زانوی خودم بگذارم و از جا بلند شوم و این بچه ها را به سر و سامانی برسانم.» 42 سالگی برای بیشتر زن ها سنی است که بچه های شان را از آب و گل درآورده اند و حالا میخواهند کنار آن ها لذت های مادرانگی را بچشند. اما تمام روز فاطمه کنار گونیهای پر از خاک برگ و کود و گلدان میگذرد: «کارم سنگین است. اما دم نمی زنم. چه کسی می خواهد به من کار بدهد؟ با همین حقوق همیشه چند پله از نیازهای مان عقب هستیم. با وامی که گرفتم توانستیم خانه بهتری اجاره کنیم. همسرم مشتری های زیادی داشت که برای خرید مواد به خانهمان میآمدند. وقتی خانه را عوض کردم انگار مهمترین ماموریت دنیا را به تنهایی انجام داده بودم.»
*** داوطلبانه از دیگران فاصله گرفتم
فاطمه میگوید داوطلبانه از جمع دوستان و آشنایان کنار کشیده است: «شاید حرف خوبی نباشد اما از ارتباط با آشنایان واهمه دارم. نمیخواهم به خاطر همسرم حرفی بزنند که بچههایم دلگیر شوند. دخترهایم 19 و 14 ساله هستند. میدانند پدرشان کجاست اما پسرم هنوز خیلی کوچک است. دوست ندارم متوجه شود که پدرش در زندان است.» معلم محمد این روزها سنگ صبور فاطمه شده است: «به مدرسه اطلاع دادهام که همسرم در زندان است. خیلی به من کمک میکنند. ابتدا از گفتن این حرف حس خوبی نداشتم اما وقتی میبینم خانم معلم محمد بیشتر از باقی بچه ها هوای او را دارد و سعی میکند در درسها کمکش کند گریهام میگیرد.» فاطمه میگوید هیچ انتطاری از بچههایش ندارد فقط میخواهد دیگران بپذیرند که مادر دست تنهایی شده که قرار است بدون توقع داشتن از کسی زندگیاش را از نو بسازد: «من بدون این که خودم بدانم و بخواهم همسر کسی شدهام که خلاف قانون رفتار میکند. زن محکمی هستم. به خاطر بچههایم زحمت میکشم و دم نمیزنم. نیاز مالی ندارم اما بچههایم به حمایت عاطفی دیگران نیاز دارند. این ها چه گناهی کردهاند که باید به چشم بچه یک مجرم به آنها نگاه شود. کاش دیگران این را بدانند که ما به اندازه کافی در زندگیمان قربانی شدهایم و دیگر نمیتوانیم قربانی قضاوتهای نادرست آنها شویم.»
انتهای پیام/
نظر شما