-
چگونه لاغر شویم! | راه های مختلف لاغری
سلامت > تغذیه و رژیم غذاییدخترها همیشه دنبال لاغر شدنند. یک دسته کوچکی هم دنبال چاق شدن. ولی اینکه لاغری چرا همیشه معضل ماست هنوز کسی نفهمیده! وقتی مجردیم، ازدواج میکنیم، مادر میشویم، بعد و قبل از زایمان، حتی وقتی عروسی دخترخاله دوستمان است که هفت پشت غریبه است. لاغری، چقدر ما را درگیر خودش کرده؟!
-
سرآغاز امهات القدس؛ لشکری از امیدهای بزرگ زنانه
گزارش ویژه > گزارش ویژهنامه ای که زنان مسلمان ایرانی خطاب به زنان مقاوم و پرشکوه فلسطینی نوشته بودند. این نامه سرآغاز«امهات القدس» شد. سرآغازی که از آن روز تا همین زمان پرتپش جریان دارد و هر روز با ایده تازه ای، به جریان مقاومت جان میدهد.
-
«خانه» داری خام خام نمی شود، باید جا بیفتد
سبک زندگی > موفقیتهروقت به گذشته نگاه میکنم یادم میآید که نمیخواستم خانه دار شوم. میخواستم هرکسی باشم جز یک زن خانه دار...ولی حالا این روایت خانه دار شدن من است. من و همه مایی که خانه دیگر بخشی از وجودمان شده است.
-
«به جد عزادار سید مقاومت هستیم»| ما آغازگر جنگ نبوده و نیستیم
سبک زندگی > موفقیتدوتا قاشق بزرگ و دوتا کوچک گذاشتم روی سفره، هنوز ننشسته بودم که همسرم از اتاق بیرون آمد و خبر را داد و بی معطلی کنترل تلویزیون را برداشت و زد شبکه خبر. هنوز دهان باز نکرده بودم بپرسم واقعا؟! که زیرنویس درشت قرمز شبکه خبر یک گوی کوچک انداخت توی دلم. خنده و گریه ام قاطی شده بود. بی اختیار رفته بودم و چسبیده بودم به تلویزیون که روی دیوار بود. اندازه یک کف دست فاصله داشتم با مجری شبکه خبر.
-
نامه ای برای سید مقاومت؛
صدای تو همیشه و با شجاعت تمام بلند بود! |آرمان سید حسن «همه فلسطین» بود
خانواده > فرزندپروریدخترم! یادت می آید جلوی تلویزیون نشسته بودم و دستهایم را طوری گرفته بودم که اشکم را نبینی؟! امروز این نامه را مینویسم تا اشکهایم را با تو قسمت کنم. امروز که من این حرفها را می زنم، دو روز است که سید حسن به یاران شهیدش پیوسته است. عکسی را که با سردار و رهبری گرفته است نشانت داده ام؟! یادم بیاور عکس را برایت بیاورم تا با هم تماشا کنیم. در پس لبخندهای این سه عزیز، حرفهای زیادی هست که در این نامه نمی گنجد. اما امروز میخواهم از سیدحسن برایت بگویم. از رنجی که خود او شبیه ما روزی تحمل کرده است.
-
چگوارای جهان عرب | مادران زیادی اسم پسرشان را «حسن» خواهند گذاشت
گزارش ویژه > گزارش ویژهپسرکم! امروز نشسته ام پشت لپ تاپ تا برایت از «چگوارای جهان عرب» بنویسم. او را نمیشناسی نه؟! سید حسن نصرالله را نه طرفدارانش که دشمنانش اینطور صدا میزدند. همه ما از او کم میدانیم ولی انگار جایی از قلبمان یک جای بزرگ برایش داریم. جایی که حالا او در آن آرام گرفته است.
-
داستان همیشگی خانه های بچه دار: «ظرف بستنی و مشق نصفه»
سبک زندگی > مدیریت خانه قانون خانه این بود که شبها زود میخوابیم. کل این ۱۲ سالی که ما بچه محصل بودیم، همین شکلی بود. اصلا سبک زندگی مان همین بود. سبک زندگی که انگار توی لباسشویی مامان، قاطی رخت چرکها شسته شده و تن بچه هایمان نرفته و حالا از آن خبری نیست.
-
در آن دوران بغضش را جاگذاشته | همه شان مجرد بودند الا جوادی! جواد جوادی
روایتهادر گیر و دار یادواره های جنگی که به ما تحمیل شد و ۸ سال دفاع مقدسی که توسط جوانان کشورمان ادامه داشت، یاد خاطرات و جوانی کردن آنان لبخند کوچکی روی لب می آورد اما برای هر کدام از آدمهای آن روگار، دلی مانده همچون صندوقچه اسرار. صندوقچه ای از خاطرات خوب و خنده و لبخند و یادهای بغض الود.
-
سربازان کتابخانه من | «دا»، «دختر شینا» و تمام همرزمانشان
سبک زندگی > مدیریت خانهدر آخرین روز هفته دفاع مقدس هم رهایم نمی کند. یادم نیست اولی اش «دخترشینا» بود یا «من زنده ام»، شاید هم «نیمه پنهان ماه ها» را که میخواندم یک بغضی شبیه پر بالشت توی گلویم گیرکرد. همان قدر لطیف بود وسبک.
-
آغوش اسکار برای افرای سینمای ایران باز شد | «در آغوش درخت» نماینده ایران در اسکار
خانواده > خانه داریمن و فیلم، تا سالهای زیادی دوتا دوست خوب بودیم. من همیشه با او خوب تا میکردم وتا آخر پایش مینشستم. او هم نامردی نمیکرد و همه خوبیهایش را به من میداد. حالا امسال نماینده ما در اسکار، از همان فیلمهاست که من باهاشان دوست بودم: «در آغوش درخت»
-
از «خشکاله» تا مدرسه دولتی و مدرسه غیرانتفایی
سبک زندگی > مدیریت خانهما همکلاسی بودیم. جزوه دانشگاهمان را به هم نمیدادیم ولی برگه جفتمان نصفش خالی بود چون حالش را نداشتیم توضیحات اضافه بنویسیم و با همین رویه همیشه معدل الف های کلاس بودیم. من نویسنده شدم و او معلم...معلمی که خلاقیتش، همیشه چندین برابر امکانات بوده است.
-
لوازم التحریر بوی اول مهر می دهد| هجوم سیل لوازم التحریر به خانه ها
خانواده > فرزندپروریمن وخواهرم یاد گرفته بودیم کیف چرخ دار به دردمان نمیخورد. دفتر فانتزی پارسال را اگر از وسط چسب بزنیم باز هم جا دارد تویش بنویسیم، ما به هیولاهای صنعت لوازم التحریر همان سالهای اول مدرسه «نه» گفته بودیم. چیزی که الان خیلی از پدر و مادرها با آن سرشاخ شدهاند. حالا که اول مهر شده دوباره با یادآوری اش دلم غنج می زند.
-
واگویه های ذهنی یک مادر در مسئله «سرویس مدرسه» بچه ها
خانواده > فرزندپروری مثل یک پیتزای مخلوط بود. ۱۲ سال تجربه سرویسی و بی سرویس بودنم را میگویم. گاهی رشدم میداد و مزه مرغ گریل شده روی پیتزا میشد زیر زبانم. گاهی هم زمینم میزد و بخش سوخته روی پیتزایم بود. چقدر خوب میشد فرزندانم هم می توانستند همین میزان از تجربه های مخلوط را در خاطرشان ثبت کنند.
-
بسازیم یا ببازیم | ازدواج با دو فرهنگ متفاوت
خانواده > همسرداری اینکه پسر جنوبی بیاید و از دختر تبریزی خواستگاری کند، مثل این بود که کوفته تبریزی را با فلفل تند جنوبی بخوری و آخ نگویی! یا مثل این بود که بخواهی توی شرجی هوای شوشتر، یک لیوان چای به سبک ترکها با دوتا قند بخوری و آخرش بگویی : «یکی دیگه لطفا!...» ازدواج ما همینقدر خاص و متفاوت بود. ازدواج با دو فرهنگ متفاوت!
-
مگر رشد آدمها ته دارد که رشد مادرها داشته باشد؟ | مادر خالق لبخندهای عمیق
خانواده > فرزندآوریهمیشه دلم میخواست مادری را با سنجاق قفلی توی کشویم، وصل کنم به عشق دیگرم! «نوشتن»...اما وقتی دخترم به دنیا آمد انگار که همه سنجاق قفلی های دنیا را جمع کرده بودم و ریخته بودم دور که یک وقت دستش را زخم نکند. ولی هشت ماهگی اش یک سنجاق تازه گیرم آمد.
-
اتو، تشک، تاید | سکانسی از زندگی خوابگاهی دانشجویان
روایتهادر زندگی هرکس لحظاتی وجود دارد که دیگر بعد از آن آدم قبلی نیست! در زندگی من آن لحظه را یک بسته پدر لباسشویی رقم زد...آن هم وسط شهر غریب بین صد نفر دختر خوابگاهی!
-
اگر فکر کنیم همه کارهایم، بد میبازیم | قصه طلاق هایی که زود اتفاق می افتد
سبک زندگی > موفقیت از همان ۱۶ سالگیام که خواستگار بازی شروع شد مادرم میگفت: «خوشبختی آدمها دست خداست.» وقتی نعیمه از مهدی طلاق گرفت و دوستم به یک سال نکشیده بختش را پس گرفت و نشست سر جانماز مجردی اش، دیدم راست میگوید! خوشبختی فقط در تملک خداست.
-
بوی غذای ایرانی از صاحب کفش های اسپرت | روایتی از یک مهاجر افغانستانی
گزارش ویژه > گزارش ویژههیچ کس بلند نشده بود جز مهمان تازه وارد. وقتی دست دادیم، دستم را به گرمی فشار داد و چند جمله گرمتر هم گفت که معنی همه شان این بود خوشبخت شده مرا دیده. دستم را که از دستش جدا کردم هنوز گرم بود.
-
موکب داری ام بد نیست | روضه جاماندگان اربعین
روایتهاپارچ خالی را برداشتم و قد یک بطری آب معدنی کوچولو تویش آب ریختم. اندازه یک قاشق پر هم تخم شربتی. گلاب و بیدمشک که می ریختم پسرکم آمد و شلوارم را چسبید که : «شبت!! همیشه تا صدای هم خوردن شربت را می شنود سروکله بامزه اش پیدا میشود. یواش گفتم : این مال باباییه. ولی یکم ازش بهت میدم. وایسا...»
-
روایت مادری
بچه گنجشکها رییس می شوند | اندراحوالات تازه مادرها
روایتهااولین باری که فهمیدم جدی جدی مامان شدهام سر حلیم خوردن بود. وقتی همسرم دم غروبی پرسید« بریم عموحسین»؟! و من به نوزاد سه روزه توی تخت نگاه کردم، سردی هوای بیرون، نرفته، زد توی صورتم. لب ورچیدم و گریه کردم. به همین راحتی...
-
پشمالوی ناخوانده | اندر حکایت عذاب وجدانهای مادرانه
روایتهاتقصیر من بود بازهم. زردی روی هجده بود و باید بستری میشد. پسرک هشت روزه من باید می رفت زیر دستگاه و چند بار دیگر هم خون میداد. تقصیر من بود که خوب شیرش نداده بودم تا زردی از تنش در برود. تقصیر من که قطره فلان و بهمان داروی گیاهی را به بچه نوزاد نخورانده بودم...