گروه ایرنا زندگی - سیده حکیمه نظیری: من، مامان ، خواهرم و بابا، سوار ماشین شدیم و دم یک لوازم التحریر فروشی تقریبا کوچک پیاده شدیم. شاید یک هفته مانده بود به بازگشایی مدارس. آن قدر ذوق داشتم که لپهایم گل انداخته بود و وقتی پایم را گذاشتم روی آسفالت خیابان، بنظرم جایی روی ابر پنجم از هفت آسمان بودم. چندتا خودکار، دفترهای فانتزی، پاک کن و حتی لاک غلط گیر که برای من باکلاس ترین وسیله محسوب میشد، همه را خریدیم و دم آخر مامان یادش آمد برایمان خط کش فلزی بگیرند. بابا آن را هم خرید و برگشتیم. توی ماشین به پلاستیک های توی دستم نگاه میکردم و از روی ابر پنجم به ابرهای ششم وهفتم صعود کرده بودم. جامدادی پارسالم را آوردم و همه چیزهای نو را ریختم تویش. کتابهایم را داداشم جلد کرده بود و در مرتب ترین حالت ممکن آماده بودم که اول مهر شود و بدوم تا سرکوچهای که مدرسه مان تویش بود.
وقتی سرکلاس، دوستم خودکارهای هفت رنگش را از توی کاور پلاستیکی شان بیرون میکشید من چشمهایم برق می افتاد ولی حتی یک ذره هم احساس نمی کردم که یکی از آنها را میخواهم. شاید یک وقتهای نادری چرا...اما اینکه از دلم راه بیفتد و بیاید تا زبانم، اصلا پیش نمی آمد. نه من، نه خواهرم. بابای من مهندس بود و ما سرکلاس جزو دسته ممتازان بودیم که همیشه خط اتوی لباسمان هندوانه قاچ می کرد و کیف و کفشمان اغلب نو یا در حد نو بود. اما هیچ وقت برایمان اینطور خرج کردن و خواستن تعریف نشده بود.
دفتر، کلاسور، سررسید!
حتی همین حالا هم من اگر از جلوی لوازم التحریر فروشی رد بشوم و بخواهم چیزی بخرم، بین آن همه رنگ و جنس و ابزار جدید فقط همان هایی را میخرم که نیازم می شود. مثلا ماه گذشته که رفته بودم یک لوازم التحریر فروشی خیلی بزرگ، فقط خودکار ایرانی برداشتم و یک بسته برچسب کوچک برای بسته های سبزی آش و کوکو و ...تازه بیرون هم که آمدم از این که پس زمینه این برچسبهای ساده یک زمینه گلدار بود کیف می کردم و خوشحالی ام کش می آمد. گاهی وقتها هم شده که یک دفترچه قشنگ دیدهام و برگردانده ام به قفسه، هرقدر به مغزم فشار آوردهام یادم نیامده به چه کارم میآید وبه همه دفتر و کلاسور و سررسیدهای قشنگی فکر کرده ام که یا هدیه گرفته ام یا خودم خریده ام و هنوز پر نشده است.
مامان و بابای من هیچوقت نفهمیدند خودکارهای رنگی همکلاسی هایم چند رنگ دارد؟! اکلیلی و مارک و فرقش را هم برایشان نگفتم. حتی خودم هم خوب نمیدانستم. یک وقتهایی توی همان بچگی هم شده بود که دست دراز کنم جامدادی چند طبقه و از این جور جینگولها خرید کنم و مامان و بابا هم بخرند. اما فقط یک وقت هایی...ولی همشاگردی هایی داشتم که پول توجیبی شان را توی لوازم التحریر فروشی سرکوچه خرج می کردند و هیچ وقت هم تمامی نداشت. اصلا دنیای لوازم التحریر همین شکلی است. همیشه چیزی هست که تو نداری و نسخه تازه تری از چیزیست که هفته پیش خریده ای. اگر توی تله این چیزها بیافتی اول فاتحه جیب و بعد فکرت خوانده است. مدیریت این نیازها باعث می شود ما آدمها جیبمان همیشه چند اسکناسی داشته باشد و خانه کک و موریانه و این چیزها نشود.
سبک زندگی و درس املاء
این مدیریت را کجا قرار است یاد بچه هایمان بدهیم؟! همین سالهای مدرسه رفتن. همان چیزی که من همان سالها پیش مامان و بابا تمرین میکردم. مامان و بابا تلاش نمی کردند حسرت های سالهای مدرسه رفتنشان را برای من فراهم کنند. اصلا آنها هم همینی بودند که من بعدها شدم. ما به خودمان سخت نمیگرفتیم. مدادمان که کوتاه می شد عوضش میکردیم. حتی همیشه یک بسته مداد خوب داشتیم که پیش مامان بود ولی آن یک دانه توی کیفمان مهم بود. مهم بود که گم نشود، خراب نشود و تا آخرش ما مسئولش بودیم. مداد رنگی ۱۲ رنگ و ۲۴ رنگ فرق نداشت. ما دوستش داشتیم و تا میشد و از یک دختر بچه ابتدایی برمیآمد حواسمان جمع بود گم و گور نشوند و جعبه فلزی شان ته خوشی مان بود. شاید باورتان نشود ولی هنوز هم مدادهای دوران ابتدایی من و خواهرم توی کشوهای خانه پدری مانده و حالا دختر من می رود سروقتشان و حسابی هم کیف میکند.
سبک زندگی درس املاء نیست که من از رو بخوانم و دخترم زود یاد بگیرد. سبک زندگی همان خودکاری است که من وقتی برمیدارم و توی کیفم میگذارم دخترم هم میداند نباید گمش کنیم. گاهی حتی پسرکم دل و روده این خودکار ایرانی را بیرون میریزد و مغزی خودکار و آن قسمت گرد آبی اش را از هم جدا میکند. من و دخترم روی فرش میگردیم و دوباره این خودکار را سرهم میکنیم. اینطوری دختر و پسرم یاد میگیرند وسایلشان ارزش دارد.
بچه های الان جامدادی شان را که رو می کنند آدم فقط ده دقیقه وقت نیاز دارد تشخیص بدهد این چیزهای رنگی پنگی به چه کاری می آیند و اصلا راستش را بگویم خیلی هایشان فقط قیافه قشنگی دارد و آن کارایی را که میخواهیم ندارد. پاک کن بخواهید سه مدل دارند، یکی کار میکند، یکی فانتزی تر است، آن یکی را فقط برای اینکه با جامدادی اش ست باشد خریده! به همین راحتی مدیریت نیاز دود می شود و جلوی چشم ما پدر و مادرها به هوا می رود. اینها را خودش که نمی خرد. ما والدین برایش می خریم، بی اینکه فکر کنیم حالا وقتی بیست ساله شد چطور میخواهد از پس خرج خودش بربیاید و یاد بگیرد که نیاز یک چیز است، « دلم میخواهد» یک چیز دیگر!
یک کلاسور دیگر، یک شبرنگ بیشتر!
دوران دبیرستان هروقت میخواستم کلاسورم را دور بیندازم و یکی دیگر بخرم، فکر میکردم این کلاسور چه عیبی دارد؟! هرقدر کلنجار می رفتم به نتیجه دلخواهم نمی رسید. من ماندم و همان کلاسور و شاید همان هم الان توی انباری خانه مان یک بقایایی ازش پیدا شود. اما دور و برم پدر و مادرهای زیادی می شناسم که وقتی بچه شان به چیزی اشاره می کند و پایش را توی یک کفش میکند که برایش بخرند، ته دلشان می لرزد، از اینکه نکند فردا این بچه سر نداشتن یک کلاسور دیگر و شبرنگ بیشتر عقده ای شود. از خودشان می پرسند نکند دوستانش داشته باشند و او با حسرت نگاهشان کند؟! و بدین ترتیب وارد بازی دو سر باختی می شوند که خودشان هم میدانند تمامی ندارد.
اما من اینجور مواقع به همه «یک وقتهایی» فکر میکنم که در زندگی ام صاحب چیز خاصی شده ام. مثلا صاحب آن قاب گوشی ژلهای خوشرنگ، یا آن یک جفت کفش چرمی که خیلی هم گران بود اما سالها بود که دوست داشتم پا کنم وبالاخره وقتی خریدمش به خودم قول دادم چند سال از آن خوب کار بکشم. به لحظه ای فکر میکنم که بابا برایم دفتر فانتزی میخرید و ذوق مرگ می شدم، دفترهایی که با دقت تویشان می نوشتم و حتی دلم نمیآمد غلط گیر تویشان بزنم. زمان ما کیف های چرخ دار تازه مد شده بود اما من و خواهرم هیچ وقت وسوسه نشدیم از آنها داشته باشیم. جفتمان هم میدانستیم کاراییشان اصلا خوب نیست و اتفاقا دردسرتراش های خوبی هستند. ما به همین سادگی از همان سن کم میتوانستیم کم کم معایب و مزایای لوازمی را که می خواهیم یا دست دیگران زیاد می بینیم تحلیل کنیم. این تحلیل ها بعدا به کارم آمده... حالا که یک مادرم خیلی خوب و راحت میتوانم لیست بنویسم و نیازها را اول بگذارم. حتی گاهی هنوز هم مغازه لوازم التحریر فروشی می روم وبین آن همه رنگ و بو و لوازم جورواجور می چرخم. چشمم ذوق می کند، دلم کف می زند و لبخندم کش می آید اما دست آخر همان چیزی را میخرم که نیاز دارم. گاهی هم به خودم جایزه میدهم. ولی شاید باورتان نشود جایزه های زندگی ام هم نیمچه کاربردی تویشان هست یا بعدا برایشان کاربرد تعریف میکنم.
نگران بچه ها نیستم. آنها سبک زندگی ما را مثل یک لیوان شربت، عصرهای تابستان سرکشیده اند. اما نگران دوستان و آشنایانی که پدر و مادر شده اند هستم! میترسم یک شب خواب ببینند توی مغازه بزرگی از لوازم التحریر دارند غرق می شوند و فردا که بیدار شوند و به اتاق بچه هایشان سرک بکشند ببینند خوابشان واقعی شده!
نظر شما