گروه ایرنا زندگی - تختی چرخ دار و استیل که آخرین مرکب این دنیای راکبش شده است از زیر پرده برزنتی آبی رنگ وارد سالن میشود. کاغذ چسب دار روی کاور مشکی رنگِ زیپ دار، مشخصات راکب را معلوم میکند. اینجا اوج ناتوانی راکب را میبینم. راکبی که تا قبل از اینجا، «انسان» نامیده میشد و از اینجا به بعد «جنازه»، «جسد»، یا محترمانهترش «پیکر» که البته «ننه»های اینجا او را «عروس» خطاب می کنند. هر عروسی را به یک ننه تحویل می دهند تا با کاربلدی و دلسوزی خود، اموراتش را انجام دهد، امورات شرعی یک بانوی مسلمان.
با احترام زیپ کاور را باز می کند. بدن عروسش را که خشک شده و تکان نمیخورد از آخرین پوشش خود، بعضیها ملحفه، بعضی هم لباس (آخرین لباس قبل از عروسیاش)، آزاد میکند. بند دستها و پاهایی که بسته شدهاند را باز میکند و با احترام و صلوات و سلام بر حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت اباعبدالله علیه السلام عروسش را روی تخت میگذارد. عروسِ این بارش سبک بود اما سنگ دیگری که میزبان عروس جوانتری بود، برای جابه جاییاش کمک خواست.
عروسها
از ابتدای ورودش به سالن تطهیر تا الان زیر نظرش داشتم. حتی یک پلک هم نزده بود. زیر آب مرحله اول که برای برطرف کردن موانع غسل بود و شستشوی اولیه موهای بلندش رها بود. رهای رها. از همه قیدهای ما بیرونی ها آزاد بود و دهانی که نیمه باز. این تصویر رهایم نمی کرد.
واقعا تکان نمی خورد و این اولین مواجهه من با یک انسان مرده است. یک پیکر که در این دنیای واقعی من، ظاهرش شبیه من و تمام انسانهای اطراف است اما دیگر جانی در بدن ندارد. غسل دوم و سوم، سدر و کافور است تا که بعد از حنوط برای پوشیدن لباسش آماده شود و منی که مبهوت بی جانی یک پیکرم.
شاید اگر قبل از امروز مرگ یک انسان را از نزدیک حس کرده بودم، امروز مات نمی ماندم. دیدن دستانی که بی حرکت و بسته است، پاهایی که سرد و بیتحرک است، نگاهی که نیمه باز است و دهانی که ... دیگر حرفی نمیزند، یکی از عجیبترین تجربیات زندگی ام بوده و هست.
در افکار خودم فرو رفته بودم که یکی بلند گفت:«بچه ها اسفند رو آماده کنید. عروسمون شرایط خوبی نداره.» یک عروس با حجمی بیشتر از بقیه، زیپ کاور مشکی بهشت زهرا باز نشده بود. روی کاور مگس و پشه ای بود که میچرخید. چیزی که من از فاصله تقریبا ۱۵-۲۰ متری و از انتهای سالن میدیدم. هنوز یک دقیقه از ورود عروس جدید نگذشته بود که بوی تعفن در سالن پیچید. ننهها به من که تازهکارِ جمع بودم گفتند: «تو نزدیک نیا عزیزم. حالت بد میشه.» گفتم: «چی شده مگه؟» و برایم توضیح دادند که پیکر این بنده خدا چند روزی در محیط گرم مانده و فاسد شده است.
نگویم از زمانی که کاور باز شد. دود اسفند اصلا فایده نکرد. عروس با وزنی حدود صدو پنجاه کیلو در شرایط بدی بود. فساد تمام بدنش را سیاه کرده بود و نه تنها به دلیل وزنش، بلکه به دلیل شرایط بد جسد، جابه جایی آن بسیار دشوار بود. دیگر تنفس در سالن بسیار دشوار شده بود. اما بر خلاف تصور در عرض چند دقیقه تمام کارهای غسل و کفنش انجام شد. تصورش هم سخت است. تمام ننهها با هم تلاش کردند که کارهای این عروس هر چه سریعتر انجام شود. انسجام اجزاء پیکر به دلیل فساد ممکن نبود و هر جابهجایی احتمال داشت موجب متلاشی شدن بخشی از بافتهایش شود.
بگذارید یک بار دیگر مرور کنم. تنفس سخت بود و ننهها از حجم بوی تعفن حالشان بد بود،مثل ما بیرونیها. جابه جایی پیکر برای تغسیل سخت و سختتر و مرحله آخر کار که پوشاندن کفن بود سخت تر از همه اینها بود. کفن سایز استاندارد و همیشگی اینجا برایش کوچک بود و باید به صورت اختصاصی و حتی چند لایه اضافه تر برایش آماده می شد. اما نکتهای که تمام توجه و تمرکز مرا جلب کرد این بود که در همه مراحل از بدو ورود تا لحظه خروج، حرمت بدن بانوی مسلمان و احترام به آن حفظ میشد و مراقبت از آسیب ندیدن پیکر برایشان بسیار مهم بود. ماسکهایی که روی صورت ننهها بود جلوی صدای بلندشان را که دائم صلوات میفرستادند، نمیگرفت.
ننهها
همراهی ننهها برایم نرم بود. همکاری ننهها برایم گرم بود. همدلی ننهها برایم متفاوت بود. اینجا همکاری معنای متفاوتی دارد. همراهی چیز دیگریست. همدلی واقعی است. من حس «اینجا آخر خط است، برای چه داری حرص میزنی؟» را در تمام نگاهها و فعالیتها و حرف زدنها میدیدم.
در نگاه ننه بیست و چند سالهای که به هنگام غسل عروس شصت هفتاد سالهاش، سلام بر بانوی دوعالم و صلوات را با تمام جان و دل هدیه میکند و وقت ریختن آب خودش را جای دخترش میگذارد و با تمام دقت عروسش را آماده خانه ابدی می کند، دنیا بیست و چند ساله نیست، خیلی بیشتر است.
ننههای اینجا با ننههای بیرون از اینجا فرق میکنند. ننههای اینجا سن تقویمی زیادی ندارند. خانه پرش چهل و چند سالهاند. اما دل بزرگی دارند. مثل مادری که همین چند ماه پیش مجبور بود دختر ناکام پانزده سالهاش را که عروسِ اینجا شده بود، همراه با یکی از ننههای مهربان همینجا آماده دیار باقی کند. همین مادری که فرزندش را روی این سنگ دیده بود از سخت بودن رؤیت عروسهای جوان روی این سنگها میگفت. روایتهایی که حتی شنیدنش هم برای ما آدمهای بیرونی خیلی سخت است چه رسد به تجربهاش.
اما ننههای اینجا مثل ننههای بیرون از اینجا مهربان و دوست داشتنیاند. چیزی که خیلی از ما بیرونیها آن را باور نداریم و تا ندیده باشیم درکش نمیکنیم. خیلی از ما بیرونیها از شنیدن فعالیت ننههای اینجا هم حس غریبی داریم و «چطور می توانند؟» سوالی است که برایمان به رازی عجیب مبدل شده است.
البته که رفتارهای تلختر هم وجود دارد که خیلی از همین ننهها به واسطه آن رفتارها حتی به خانواده نزدیک خود نگفتهاند که چند روز در هفته میآیند در «سالن تطهیر بهشت زهرای تهران» برای تطهیر و تغسیل اموات کمک میکنند. اینجا ننه ای داریم که مادرش نمی داند دخترش «غساله» است. یکی از همین بانوانی که خانواده همسرش، خاله و عمه و دایی و عمویش هم حتی از موضوع بیخبرند، میگفت: «اگر بفهمند که دیگر تمایل به رفت و آمد با ما را ندارند.» حتی از اینکه مدرسه فرزندش هم نباید باخبر باشد وگرنه بچههای مدرسه با دخترش چه رفتارهایی میکنند و چه نگاههایی به این کار دارند هم با گلگی حرف میزد.
ننه سی و دو ساله دیگری میگفت: «اصلا مردم به ما جوری نگاه میکنند انکار ما کار بدی میکنیم. اگر ما نباشیم اموات را چه کسی غسل می دهد و کفن پوش میکند؟» و این را با آه بلندی گفت و سمت عروسی برگشت که کار نیمهاش را برای کمک به همکارش رها کرده بود. گفتگو را میخواستم ادامه دهم که نگاهم کرد و گفت: «بیا. عروسم را معطل نکنم. به جای این حرفها برای روح این مرحوم صلوات بفرست. اجرش برای خودت هم میماند.»
دلشان از دنیا رها شده است
این قطع کردن ناگهانی گلگیها دو پهلو بود. هم ناامیدی از بهبود اوضاع و مهمتر دل نبستن به دنیا و آدمهای آن. ننههای اینجا با آدمهای بیرون خیلی فرق دارند. حرف زدن و رفتارشان هم عمیق و دلچسب است. شاید به واسطه نشست و برخاست و نفس کشیدن در سالن تطهیر، روحشان جلا گرفته و مطهر شده است. دنیا و وابستگی هایش را رها کردهاند و فقط به خدایشان اتکا دارند. با سدر و کافور که عروس را غسل داد، نگاهم کرد و گفت: «اگر نمیترسی و دوست داری کمک کن حَنوطش کنیم.»
دست راستم را بالا آوردم. کف دستم حدود سه چهار مثقال کافور ریخت. کافور را بالا آوردم و بو کردم. معطر بود اما جدید! تا قبل از این، بوی کافور به مشامم نرسیده بود. مواضع هفتگانه عروسمان را با کافور معطر کردم. این مرحله، آخرین کار قبل از پوشاندن لباس عروس بود. آخرین کار ما ننهها با عروس امروزمان.
خلعت آخرت
«یازهرا (سلام الله)» گویان پیکر را بلند کردیم و روی تختی گذاشتیم که آخرین تکهپارچههای پنبهای دنیا که قرار است بدنش را بپوشاند از قبل رویش پهن شده بود. اول روسری، بعد پیراهن(قمیص)، سپس شال یا لُنگی که از قسمت ناف تا زانو را میپوشاند را تنش کردیم. پارچه خامسه هم که از مستحبات است و دور ناحیه ران پیچیده میشود و در نهایت پارچه بزرگ ازار (سرتاسری) که مانند کاغذ کادو، از یک سمت بدن به سمت دیگر آن و به صورتی که تمام بدن را در بر میگیرد را در جای خود قرار دادیم و روی آن در چند قسمت بالا و پایین و میانهها با نواری پارچهای گره می خورد و پارچه نگهداشته میشود، را به عروسمان پوشاندیم و اینجا بود که با صلوات بر محمد و آلش این عروس شکلات پیچ شده سفید را پاک و مطهر به سالن بعدی که برای تحویل به بازماندگان است، ارسال کردیم تا مراحل نماز و تدفین انجام شود و کار این دنیایش تمام.
نکتهای که برایم جالب بود این که بعضی از عروسها کفن خود را در دنیایی که آن را ترک کردهاند تهیه و آماده داشتند و برخی دیگر نه. بعضی ها هم برد یمانی برای خود مهیا داشتهاند. برد یمانی (داشتن آن مستحب است) یا عبری که بیشتر در مکه و مدینه یافت میشود پارچه ایست که روی تمام تکه پارچهها را میپوشاند و بزرگترین تکه پارچه در بین اجزاء کفن است. بعضیها تربت امام حسین علیه السلام را با کفن آماده کرده اند و ننهها برایشان داخل کفن میگذارند. تنها چیزهایی که بعد از مرگ با خود می توان برد همین ها است. کفن، برد و تربت. عرف نیست اما کم و بیش لباس سفید احرام عروس هم همراه کفن به سالن تطهیر ارسال می شود تا داخل بسته شکلات پیچ قرار گیرد و با پیکر عروس زیر خاک رود.
هر روز عروسی باشی
ساعت کاری این سالن تا بعد از ظهر ادامه دارد اما من خسته بودم. روی یکی از صندلی ها نشستم و برای خودم و عاقبتم و باری که روی دوشم می توانم بگذارم تا از این سالن به خیر عبور کنم و شب بعد از اینجا را به راحتی بگذرانم دل می سوزاندم. ننهها حرفهای خیلی خوبی میزنند. حواسشان به چیزهایی است که ما بیرونیها اصلا در زندگی عادی به آنها نمی اندیشیم.
ننهها خیلی خوبند. تصور گذران زمانهای ممتد و مستمر در این وضع، ساده نیست. هر روز صدای شیون و گریه آدمها از پشت در خروجی این سالن به گوش ننهها میرسد. هر روز تکرار دیدن دستهای بیحرکت و کوتاه از این دنیا و موهای پریشان در آب غسل میت کار سادهای نیست. هر روز پوشیدن بلوز و شلوار آبی روشن و ساق دست و مقنعه آبی تیره، هر روز بستن پیشبند برزنتی سفید بلند که تا روی مچ پا می رسد و پوشیدن چکمههای با ساق بلند(زیر زانو)، هر روز دست کردن دستکشهای پلاستیکی و زدن ماسک و... کار سادهای نیست.
این که فقط لباس و ابزار کار بود. هر روز انجام مراحل تطهیر و غسل اموات با این چند لایه لباس هم بیاید رویش، تصورش هم سخت است. فکر کن عروسش از بیمارستان آمده باشد و چسبهای بیمارستانی روی بدنش مانده باشد. بنزینی که برای پاک کردن آثار چسب روی پوست عروس میزنی را باید آن قدر با ظرافت استفاده کنی تا آسیبی به بدن میت نرسد. با این چندلایه لباسی که گفتم، ساده است؟
فکر کن بدن میت هنوز خونِ جاری داشته باشد، در حالی که پارچههای کفن اصلا نباید نجس شود و این کارِ ننههای مهربان و کاربلد سالن تطهیر است که پنبهها را در مجرای خروجی به گونهای تعبیه کنند که خونی به پارچه کفن نرسد و طهارت آن تا آخرین لحظه تدفین دچار شبهه نشود.
حالا بعدترش را فکر کن. فکر کن بعد از یک روز کاری سخت که حدود نه، ده و یا یازده عروس را داشته و برای هر کدام قصهای از مرگ را در ذهنش متصور شده است و بعضا به جای عزیزان و بازماندگانش گریه کرده و آه کشیده است.
مثلا ننهای که کودک دوسال و نیمه با بدنی پاره که آثار جراحیهای متعدد داشت را تغسیل کرده بود و برای داستان مرگ کودک، که هیچوقت او را از دلیل مرگش مطلع نمی کنند، در ذهنش داستانی ساخته بود و برای حال مادر کودک چه گریهها میکرد. در حالی که چند روز بعد در اخبار متوجه می شود که مادرِ کودک در شهر دیگری به خاک سپرده شده بود و کودک به بیمارستان تهران منتقل شده بود و ... حتی وقتی برای من داشت روایت آن روز را تعریف می کرد گریه امانش نمی داد.
یا ننهای که پیکر یک مادر و دو فرزند دخترش را با هم شسته بود و از عمق حزن ناشی از دیدن این صحنه برایم میگفت. یا هزاران خاطرهای که در ذهن تکتک ننههای سالن تغسیل بهشت زهرا مانا شده و بعید می دانم فراموش شود.
من امروز با جمعی از شیرزنان هموطنم آشنا شدم که برخلاف سن تقویمیشان که بین بیست و پنج تا چهل و پنج سال بودند و نه بیشتر، کوله باری از تجربه داشتند. زیست در سالنی که قطعا ارواح مومنین در آن رفت و آمد دارند و برخورد با ایستگاه آخر دنیایی زنان تهرانی قبل از تدفینشان، تجربههای زیسته عجیبی برایشان رقم زده است.
فکر کن بعد از این دو ساعتی که من در غسالخانه بهشت زهرا گذراندم، زندگی ام با گذشته متفاوت شده است. چه رسد به غسالههایی که دو، سه و یا ۱۵ سال است این کار را هر دو یا سه روز یک بار انجام میدهند. انسانهای شریفی که با تمام وجود برای عروسشان سنگ تمام میگذارند و کاری را می کنند که شاید هیچ وقت ما بیرونیها جرأت نزدیک شدن به آن را نداشته باشیم. درود به شرفشان.
نظر شما