گروه ایرنا زندگی - اوایل دهه 80 بود که گروههای جهادی به صورت خودجوش پا گرفتند تا فصل تازهای از سازندگی را آغاز کنند. نشانی آن ها سرراست بود. پیش رفتن به سمت کم برخوردارترین مناطق کشور که پیش تر توسط گروههای شناسایی در اولویت رسیدگی قرار گرفته بودند. در همان زمان خبر فعالیتهای این دسته از جوانان به مقام معظم رهبری رسید. ایشان از این حرکت استقبال کردند و خواهان فعالیت منسجمتر این گروهها با نام بسیج سازندگی شدند. تلاش برای هموارتر کردن مشکلات این گروهها از همان روزها شروع شد. محرومیتزدایی ماموریت تمامی ندارشان بود و با سختی هایی که در این مسیر صعب داشتند میخواستند به جز ساخت و سازهای ظاهری صفایی هم به جان و دل شان بدهند و با این مرارت ها نفس شان را برای تبدیل شدن به انسانی غمخوارتر تربیت کنند.
طبق گقته رییس بسیج سازندگی از ابتدای شروع خودجوش این حرکت ها هر سال تعدادی از این جهادگران بی ادعا در حین انجام ماموریت در همین اردوهای سازندگی طی سانحه و به طور تصادفی جان عزیزشان را فدای خدمت به محرومان میکنند. یکی از خواستههای مقام معظم رهبری در دیدار با جهادگران این بود که زندگی این رفقای از جان گذشته شان را به هنرمندانه ترین شکل ممکن بازتاب دهند و نگذارند این تلاش ها ابتر بماند. نظر ایشان همواره این است که باید کاری کرد تا شیوه زندگی این شهدا در جامعه انعکاس پیدا کند تا دیگران با استناد به این آثار و در خلال آن با سبک زندگی مجاهدانه این شهدا آشنا شوند و از آن ها الگو بگیرند. در این گزارش به معرفی تعدادی از این جوانان جهادگر که حالا پیشوند مبارک شهید قبل از نام شان میآید پرداختهایم. به گواه رفقای جهادی بازمانده از اردوهای مشترک، بیشتر این شهدا در روزهای پایانی اسفند راهی انجام کار سخت در مناطق دورافتاده میشدند و سال شان کنار بی بضاعت ترین مردمان این مرز و بوم تحویل میشد.
*** انتظار آمدن بهار را می کشید
همه آرزوی آمدن بهار را دارند. هر کسی به طریقی به استقبال نخستین روزهای سال میرود اما فروردین برای شهید عبدالرضا حاجی پور فقط یک معنا داشت. یک کولهپشتی جمع و جور از وسایل ضروری آماده میکرد و با رفقای جهادیاش عازم روستاهایی میشدند که مردم رنج کشیدهشان با دیدن آن ها گل از گل شان میشکفت و قربان قد و بالای رشیدشان میرفتند. پدر عبدالرضا در شهرستان املش خانه و کاسبی دارد. میگوید از زمانی که پسرش 19 ساله شد دیگر رنگ عید دیدنی با او رفتن را ندیدند: «خیلی از جوان ها بعد این که استخوان می ترکانند دوست ندارند با خانواده شان جایی بروند. دلیل پسرم برای همراهی نکردن ما این حرفها نبود.
خیلی هم هوای ما را داشت. حتم دارم اگر بود نمیگذاشت در این پیری آب در دلم تکانم بخورد و کمک حالم می شد.» عبدالرضا برای نخستین بار در 19 سالگی عازم عملیات مقاوم سازی یک مدرسه در یک روستای دورافتاده میشود: «وقتی برگشت مدام از شیرینی کمک به محرومان میگفت. بهار که می آمد دیگر نمیتوانستیم در شهر خودمان بندش کنیم. زودتر ثبت نام میکرد و به اردوی جهادی میرفت.از 19 سالگی تا زمانی که شهید شد سال جدیدش در کنار محرومان سپری شد. پسرم در مسیر رسیدن به یکی از همین مناطق محروم در سانحه تصادفی جانش را از دست داد و با عنوان شهید خادم نیازمندان معرفی شد. یادم هست هر وقت به او اعتراض میکردیم که کمی هم به مهمانی ها بیا و تفریح کن و کنار دست ما باش فقط یک جواب داشت. میگفت بسیجی یعنی خادم نیازمندان. یک خادم هم همیشه خدا باید کنار دست ولی نعمتش باشد. باور من این است دعای خیر همین محرومان شهادت را نصیب پسرم کرد.»
***می گفت کارفرمای من خداست
مادرش دختر نداشت. اما شهید مجتبی غیاثی آنقدر کمک حال مادر بیمارش بود که جای دختر نداشته را برای او پر میکرد. برادرانش میگویند بی برو برگرد آرام ترین و البته کاریترین ما بود و همیشه خدا سراغ سخت ترین کارها میرفت و داوطلبش میشد.برای همین هم خیرش به همه میرسید. مرتضی برادر بزرگ تر مجتبی از تواضع عزت نفس این شهید جهادگر میگوید: «دوست نداشت درباره خودش حرف بزند. همیشه سر شوخی را باز میکرد تا در خانواده و بین اقوام و آشنایان لحظات شادی ایجاد کند. هیچ کس نمیدانست برادرم معاون عقیدتی سیاسی پایگاه بسیج املش بود. در خانه درست مانند یک خدمتکار به کارهای مادرم رسیدگی میکرد. مسئولیتهای مختلفی به او پیشنهاد میشد اما او کاری را قبول میکرد که همیشه بتواند دم دست روستایی ها باشد و به باز کردن گرههای معیشتی شان بپردازد.»
هر وقت از مجتبی میخواستند در قبال زحمات داوطلبانهاش مبلغی دریافت کند با بذلهگویی همیشگیاش میگفت: «حاجی ما با خدا خرده حساب داریم. کارفرمای ما خداست، شما نیستی. از خدا مزد میگیریم انشاالله.» مجتبی در پایانیترین روزهای اردوی جهادی سال 1390 در سانحه تصادفی به همراه دو دوست دیگر جهادگرش به شهادت رسید و مزد آن همه خدمت را یک جا با هم گرفت.
*** از آزادی زندانیان تا دغدغه غذا برای کارتن خواب ها
داییاش در سال های 8 سال دفاع مقدس به شهادت رسیده بود. مادرش میگوید می رفت و میآمد و به قاب عکس برادرم نگاه میکرد و میگفت: «حلالزاده به داییاش میرود. من هم دوست دارم شهید شوم. هر کسی شهید نشود میمیرد اما شهدا همیشه زنده هستند.»
الان که فکر میکنم میبینم با این حرف ها می خواسته ما را برای این روزهای دلتنگی نبودنش آماده کند.» شهید امیر محمد اژدری از 13 سالگی پاسوز اردوهای جهادی شد. طعم شیرینی خدمت به محرومان در دل و جانش خانه کرد و بعد از قبولی در دانشگاه در اردوگاه جهادی امام رضا (ع) شب و روزش را برای خدمت به محرومان به هم می دوخت. تلاش برای آزادسازی زندانیان، برگزاری اردوهای جهادی برای ویزیت پزشکی رایگان، رسیدگی به معیشت محرومان با اولویت گذاری در خدمت رسانی به مناطق محروم و توزیع غذای گرم در بین کارتن خوابها گوشهای از خدمات این جهادگر بود. «امیر محمد اژدری» همیشه از خدا شهادت میخواست و دلش میخواست همیشه زنده بماند. این آرزو در مسیر شناسایی مناطق کم برخوردار مرزی برای امیر برآورده شد. در همین اردو در سانحه تصادفی جانش را در راه خدمت به محومان فدا کرد و به جرگه همیشه زندگان باقی پیوست.
*** در این راه از هر مانعی عبور می کرد
در ابتدای راه نوجوانی بود که با نام جهادگران آشنا شد. مادرش دو پسر به نام های حسن و حسین داشت. نذر کرده بود دختری با نام زینب را به فرزندی قبول و محرومیت را از زندگیاش دور کند. همین شد که حسین 11 ساله به همراه خانوادهاش به بشاگرد رفتند. در آن جا با حاج عبدالله والی دیدار کردند. همین تجربه ورق دیگری به دست «حسین علیمرادی» داد و زندگیاش برای همیشه تغییر کرد. سال ها بعد حسین در دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شد و با پس زمینه های کار جهادی نخستین گروه خیریه دانشگاه را تاسیس کرد. پدرش میگوید تصور همه ما این بود که این فعالیت ها در حیطه همان کارهای فوق برنامه دانشجویی باقی می ماند اما پسرم برای رسیدگی به محرومان آیندهنگر تر از این حرف ها بود: «به واسطه یکی از دانشجویان بلوچی دانشگاه با منطقه محروم دشتیاری آشنا شد. وقتی برای نخستین بار به این منطقه سفر کرد دیگر تاب و قرار نداشت.
دهستان پیرسهراب این منطقه 30 هزار دانش آموز داشت که در وضعیت اسفناکی با نبود امکانات و مدرسه مناسب به تحصیل ادامه میدادند.» همسر شهید علیمردای میگوید حسین تمام ظرفیتهای خود را به کار گرفت تا توجه نیکوکاران و خیران بیشتری را به این منطقه جذب کند. او موفق شد شعار مدرسه سازی مدرسه داری و مدرسه یاری را به تحقق برساند: «همسرم ایدههای درخشانی برای کمک به مردم محروم داشت. روابط عمومی بالایش کمک میکرد تا از هر مانعی عبور کند.» زهرا محمدی میگوید فعالیتهای خیر خواهانه در این منطقه حتی پس از شهادت حسین رونق دارد و این به برکت اخلاص در کار او بوده است: «تا به حال با یاری خیران بیش از 20 مدرسه در منطقه دشتیاری سیستان و بلوچستان ساخته شده است. آذرماه سال 1398 حاح حسین در هنگام شناسایی مسیر یک روستا در منطقه دشتیاری دچار سانحه تصادف شد و در آذرماه سال 1398 به رفقای شهید جهادگرش پیوست اما نام و یاد او تا سال ها در قلب و ذهن کودکان محروم منطقه دشتیاری باقی خواهد ماند.»
*** استعفا به خاطر توهین به کارگر
در یک شرکت عمرانی سرشناس با عنوان مهندس خطابش میکردند. سال ها در دانشگاههای فنی درس خوانده بود و سری در سرها درآورده بود اما جایی در قلبش از ماندن در امکانات رفاهی راضی نبود. همه همکارانش روحیه لطیفش را می شناختند. «مهندس امین شیرازی» تنها یک بار با حالتی از ناراحتی محل کارش را ترک کرده بود. همسرش میگوید فردای آن روز از شرکتی که خیلی ها آرزوی کار کردن در آن را داشتند استعفا داد: «تحمل توهین به کارگران را نداشت. اگر در شرکت قرار بود غذایی سرو شود سهم خودش را به کارگر نگهبان می داد یا برای او هم به صورت جدا غذا سفارش میدادند. یک بار به دلیل تامین نشدن لباسهای ایمنی و دستکش کار برای همین کارگران با کارفرما بحث میکند. فردای آن روز استعفا میدهد و میگوید راه مشترکی با آن گروه که تنها به فکر ساختن و سود کردن هستند ندارد.» حضور در اعتکاف «مهندس امین شیرازی» را با گروه طلوع حق آشنا کرد. بعد از آن تجربه حضور در اردوهای جهادی را به دست آورد و دیگر بیشتر زمان اوقات فراعتش سهم محرومان در روستاهای کم برخوردار میشد. «زهرا میخچی» همسر این جهادگر آسمانی میگوید امین زنده بودن را در کار جهادی معنا میکرد: «امین مبدع سهشنبه های مهدوی بود. با تلاش زیاد وسایل پذیرایی و بستههای فرهنگی را به همراه دوستانش آماده میکردند تا دلهای مردم را متوجه امام زمان (عج) کنند.آخرین ماموریت او ساخت مسجد در یکی از روستا های گیلان غرب بود. در این اردوی جهادی تصادفی پیش آمد و امین به همراه دوست جهادیاش به شهدا پیوست. عاشق فصل بهار و شروع موسم فعالیتهای جهادی بود. با آمدن بهار شوق این فعالیت ها هنوز هم در من زنده میشود. نام دخترمان را بهار گذاشتیم و امیدوارم او هم مانند پدرش به راه خدمت به نیازمندان عشق بورزد و آن را معنای این زندگی کوتاه بداند.
نظر شما