به گزارش ایرنا زندگی -در عصر طلایی فناوری و دسترسی همگانی به دوربینهای پیشرفته در گوشیهای هوشمند، ما انسانها، با اشتیاقی وصفناشدنی لحظهها را ثبت میکنیم؛ جشن تولد کودکان، طلوع آفتاب از پشت کوه، قهوه عصرگاهی کنار پنجره و حتی لبخند خسته مادربزرگ. اما در این میان، چیزی گم شده؛ زیستن خود لحظه.
شاید کسی بپرسد: ثبت یک لحظه، مگر خلاف زیستن آن است؟ اما واقعیت تلخ اینجاست: ما آنقدر غرق در «ثبت لحظهها» شدهایم که «از دست دادن تجربه زیستن» به عادتی خاموش و مزمن تبدیل شده است. دیگر کمتر کسی در یک مهمانی، بدون گرفتن چند استوری و عکس سلفی، واقعاً در جمع حضور دارد. والدینی هستند که اولین قدم کودکشان را به جای لمس کردن با دل، از پشت لنز میبینند. زوجهایی که به جای تماشای غروب با هم، آن را برای دنبالکنندگانشان پست میکنند.
یک خاطره مهم؛ روزی که دوربین مانع زندگی شد
یکی از روایتهای تأثیرگذار در این زمینه، خاطره شخصی «جان رزنتال»، عکاس مشهور آمریکایی و صاحب کتاب تحسینشدهای درباره تجارب عکاسیاش است. او در کتابش داستان روز تولد اولین فرزندش را نقل میکند؛ روزی در سال ۱۹۷۲ که با دوربین حرفهایاش راهی بیمارستان شد تا آن لحظه ناب و تکرارنشدنی را ثبت کند. اما اتفاقی افتاد که بعدها زندگی و نگاهش به «عکاسی» را برای همیشه تغییر داد.
او مینویسد:«نور اتاق را سنجیدم، زاویهها را جستوجو کردم. اما مدام از پزشکان و پرستاران که در رفتوآمد بودند، عصبانی میشدم؛ چون نمیگذاشتند قابم را کامل کنم. چهره همسرم را از پشت دوربین میدیدم؛ در میانه درد. صدای گریه پسرم را شنیدم، اما نه با گوش دل، با گوش تکنیکی که دنبال لحظهای طلایی برای کلیک بود...»
او پس از آن روز، با وجود اینکه چند عکس گرفته بود، تنها یکی را نگاه داشت: لحظهای که پزشک نوزاد را روبهروی مادرش گرفت. اما بعدها که به خانه برگشت، این سؤال بیرحمانه در ذهنش تکرار میشد:«آیا واقعاً آن لحظه را زندگی کردم؟»
و همسرش چه احساسی داشت از اینکه در درد و اضطراب، فقط چشمی سیاه و بیروح از پشت دوربین، جای چشمهای آشنای همسرش را گرفته بود؟
گوشیهایی که حافظه دارند، اما دل ندارند
ما امروز، هر کدام هزاران عکس در حافظه گوشیهای هوشمندمان داریم. اما همانطور که رزنتال در جملهای عمیق مینویسد:« زندگی در فاصله خالی میان آن عکسها، بدون قاببندی و ثبت، اتفاق افتاده است.عکسها زمین حاصلخیزی برای خاطراتاند، اما میتوانند ما را از خاطره ساختن دور کنند.»
واقعیت این است که با رشد وسواسگونه فرهنگ تصویربرداری و اشتراکگذاری، ما نهتنها در لحظه زندگی نمیکنیم، بلکه خودِ لحظه را گروگان گرفتهایم. کودکمان به ما نگاه میکند، اما ما لنز گوشی را به سمت او گرفتهایم. مهمان دارد از خاطراتش میگوید، و ما صحنه خندههایش را در قالب ریلز برای «واکنش دیگران» آماده میکنیم.
فقدان صمیمیت و فروپاشی در سکوت
عکسهایی که رزنتال از روز تولد پسرش گرفته بود، آنقدر خصوصی بودند که حتی اعضای خانوادهاش آنها را ندیدند. بعدها، وقتی ازدواج او به طلاق انجامید، تنها کسی که آن عکسها را میشناخت، از زندگیاش رفت و عکسها در جعبهای خاکگرفته، در انباری زیر شیروانی قرار گرفت.
همین سرنوشت، ممکن است انتظار بسیاری از عکسهای گوشیهای ما را هم بکشد. عکسهایی بدون بیننده، بدون مخاطب، بدون تجربه واقعی از زیستن.
چه باید کرد؟
ما نه میتوانیم و نه باید تکنولوژی را انکار کنیم. گوشیهای هوشمند، ابزارهایی شگفتانگیز و چندکارهاند؛ حافظه بیرونی ما شدهاند، همراه همیشه در دسترس برای ثبت، ارسال، بهاشتراکگذاری و حتی یادآوری لحظات. اما همین همراهی دائمی، کمکم جایگزین همراهیهای انسانی، تجربههای ملموس، و زیستن لحظهها شده است.
برای بازگشت به «زیستن» و نه فقط «ثبت کردن» باید چند گام ساده اما مؤثر برداشت:
۱. برگردیم به چشم، به گوش، به دل
همهچیز را لازم نیست ثبت کنیم. بعضی صحنهها باید فقط در قلبمان بمانند. وقتی دوستی میخندد، کودکمان اولین قدم را برمیدارد یا آفتاب، رنگ تازهای به دیوار اتاقمان میزند، گاهی کافیست فقط تماشا کنیم، گوش دهیم، حس کنیم. حافظه حسی و عاطفی ما چیزی را نگه میدارد که هیچ گوشیای قادر به ضبط آن نیست.
۲. مرز بگذاریم؛ حتی اگر نازک و نامرئی باشد
یاد بگیریم مرز بگذاریم میان ثبتکردن برای خاطره و وسواسِ مستندسازی بیوقفه. هر مهمانی، سفر یا رویدادی لازم نیست صدها تصویر داشته باشد. میتوان قرار گذاشت که در یک برنامه جمعی، فقط یک نفر عکاسی کند و باقی با دل و جان در آن لحظه حاضر باشند.
۳. سکوت دیجیتال؛ تمرین کوتاه اما نجاتبخش
روزی نیمساعت، یا یک روز در هفته، گوشی را خاموش کنیم. نه برای لجبازی با تکنولوژی، بلکه برای بازسازی رابطهمان با خودمان و اطرافیان. همانگونه که بدن به استراحت نیاز دارد، ذهن و احساس هم نیازمند لحظاتی بیواسطه از ارتباطاند.
۴. نوشتن به جای عکس گرفتن
لحظههایی را که نمیخواهیم فراموش کنیم، بنویسیم. دفترچه سادهای داشته باشیم برای نوشتن احساس آن روز، بوی غذا، نوع خندهای که در یک دورهمی شنیدیم، یا تصویری که چشممان گرفت اما دوربینمان نگرفت. کلمات، بر خلاف عکسها، لایههای عمیقتری از خاطره را ثبت میکنند.
۵. یاد بگیریم که همهچیز لازم نیست «ماندگار» باشد
شاید ریشه این شتاب برای ثبت، در هراس ما از «فراموشی» باشد. اما شاید گاهی فراموش کردن بخشی از زیستن است. بعضی لحظهها برای آناند که بگذرند، نه آنکه ضبط شوند. ماندگارترین خاطرهها، نه در حافظه گوشیها، بلکه در تاروپود تجربه ما حک میشوند.
در عصر تصویر، زیستن در دل لحظهها یک هنر فراموششده است. اما میتوان با کمی هوشیاری و تمرین، دوباره آن را آموخت. این بهمعنای کنار گذاشتن دوربین نیست، بلکه بهمعنای بازگشت به خودمان است؛ به زندگیای که میان دو عکس، در سکوت، در تپش قلب، و در لبخندهای ساده روزمره جریان دارد.