گروه ایرنا زندگی - شنیدن برخی از روایت ها آدم را بیشتر از قبل به فکر وامیدارد. فکر تصحیح سبک زندگی، فکر بالا بردن توان، فکر برنامه ریزی.. «مرضیه بازماندگان» در کانال شبکه زنان روایتگر روایتی نوشته که فکرم را بیشتر از قبل به خود جلب کرد. شاید «فرهنگ شهروندی» شاید «استفاده از وسایل نقلیه عمومی» و شاید «قطر رفاقت» و میزان اعتماد به هم .. نمی دانم به کدام یک بیشتر مشغول شدم اما انگار لازم بود:
«اواسط مهر بود، دوستم سیمین زنگ زد که بیا با هم برویم برج میلاد، با مترو راحت میرویم و برمیگردیم. راستش کلمه «راحت» را چنان غلیظ گفت که دلم نیامد آن را از خودم دریغ کنم. ساعت چهار سوار خط یک متروی تهران شدیم. اول کار خدا را شکر خلوت بود و من توی دلم مرتب کلمه «راحت» را هجی می کردم، اما لحظه به لحظه جمعیت در حال افزایش بود.
باید ایستگاه میدان محمدیه پیاده میشدیم و خط مترو میدان صنعت را سوار میشدیم، اما امان از خط مترو میدان صنعت. آنقدر زیرِ زیرِ زیرِ زمین است که آدم اواسطش از رفتن پشیمان میشود، ولی نه راه پس دارد نه راه پیش. پله برقی پایینرو هم ندارد. ضمن اینکه به طرز بسیار عجیبی شلوغ است و همه هم عجله دارند، خیلی بیشتر از تو.
در نتیجه باید تندتند پلهها را پایین بروی، پشت سر هم، بدون وقفه، وگرنه خانمی پیدا میشود که همه خستگی صبح تا الانش را توی گلویش جمع میکند و هوار زنان چهار تا لیچار بارت کند که «شعور و عجله نداری سوار مترو نشو.»
مثل خانمی که همینها را بار آن خانم چادری که بچه بغلش بود کرد و رفت.
پایین که رسیدیم جمعیت بسیار زیاد بود. دو بار قطار آمد و نتوانستیم سوار شویم. برایم خوشایند نبود در واگن، ده نفر خلقالله در حلقم باشد. اما مگر فرقی داشت؟ این قطار یا قطار بعدی، توفیر خاصی نداشت و آش کشک خاله بود و باید سر میکشیدم.
آنجا برای اولین بار احساس میکردم یک ماشین تولید جمعیت هست که وقتی قطاری میرود و ایستگاه خالی میشود ناگهان با زدن دکمهای یک بارِ آدم خالی میکنند در ایستگاه. حتی تصور میکردم شاید وسط یک فیلم هالیوودی با موضوع «دستگاه تولید انسان در پنج دقیقه» قرار دارم.
اصلا نمیفهمیدم چطور اینهمه آدم یک هو پیدایشان میشود و تا قطار میرسد و خودشان را زودتر از ما، جا میکنند داخل واگنها.
وسط این پر و خالی شدنها بالاخره تصمیم گرفتیم به شعور و عجله خودمان بیفزاییم. این شد که تمام توانمان را جمع کردیم و «یا علیگویان» خودمان را داخل قطار بعدی انداختیم. فضای داخل واگن آدم را یاد داستان «قفس» صادق چوبک میانداخت. همان داستان مشمئزکننده مرغدانی که هیچوقت ازش خوشم نیامد.
خانم جلویی جوری با شیشه ممزوج شده بود که انگار یک نقاشی به شیشه چسبانده باشی؛ نگرانش بودم که بعد از پیاده شدن به حالت عادی برمیگردد یا نه؟ سمت چپیام آرنجش را تا جا داشت توی پهلویم فرو کرده بود و نمیدانم چه چیز جذابی از پهلویم میخواست بیرون بکشد.
پشت سرم را نمی دیدم اما انگار به یک خانم چاق تکیه داده بودم که داشت به زمین و زمان فحش میداد. سمت راستم هم فرشته کوچک خوشبینِ من، سیمین، با آن قد کوتاه و بدن نحیف روی پنجههای پا ایستاده بود تا اکسیژن از هوا بگیرد.
حقیقتا فکر میکردم با کدام عقل ناقصی پیشنهادش را قبول کردم و بیشتر از آن به غلظت لحنش موقع تلفظ کلمه «راحت» میاندیشیدم، راحت، راحت، راحت.»