گروه ایرنا زندگی - سیده حکیمه نظیری: به پنج دقیقه هم نرسید. طنین الله اکبر همسایه مان از لای پنجره و توری اش رد شد و آمد توی خانه. اول یک صدا بود. بعد شد دوتا سه تا، منتظر بودم همسرم برود و الله اکبرش را جواب بدهد. ولی قبل از اینکه بابای خانه ما برود، دخترم دوید چادر گل دارش را سر کرد و خودش را از مبل کشید بالا. بلند و بی خجالت هرچه زور داشت ریخت توی حنجره کوچولویش و داد زد : «الله اکبر!»
تا به خودم بیایم همسرم هم از آن یکی پنجره به طنین ها پیوسته بود. پسرکم که دید انگار همه وسط بازی فتح اند و او جامانده. آمد روی تاج مبل ایستاد و به زبان خودش داد زد! حالا دیگر صداهای توی محله خیلی زیاده شده بود. آن قدر که بغضی پر از غرور و شوق توی گلویم ضربه میزد به دیواره ها تا راه خودش را باز کند. وقتی دیدم دخترم سرش را بالا گرفته واین بار تلاش میکند شعار بدهد، اشک توی چشمم دویده بود، همه زورش را جمع کرد که یک نفس بگوید ولی نشد، دوباره تلاش کرد و گفت : «مرگ مرگ آملیکا!»
دویدم جلو و پیشانی اش را بوسیدم. یاد روزی افتادم که به ابتکار خودشان آتش نشان بازی میکردند. سربند « یالثارات الحسین» را از لابلای وسایل من پیدا کرده بود و میخواست ببندم به پیشانی اش، یک کاسه پلاستیکی خیلی بزرگ هم گذاشته بود روی سرش و میگفت میخواهد آتش سوزی را خاموش کند. حالا انگار جای همان سربند را می بوسیدم.
صداها قطع نمی شد. صداهای نوجوان را به راحتی از لابلای شعارهای بم و مردانه میفهمیدم. خوشحالی یک امت ذره ذره داشت شروع میشد. همه ما می دانستیم در این بغض و شوق باهم شریکیم. دستم می لرزید. باز چسبیده بودم به تلویزیون و به موشکهای بالسیتک نگاه می کردم. همسرم میگفت خدا رحمتت کند شهید طهرانی مقدم! و من به ۱۸۱ بالستیک فاتح فکر میکردم که به چشم برهم زدنی رسیده بودند به گنبد آهنی. اسمش آهنی بود رسمش نامرئی. بیشتر موشکها به هدف خورده بود و اشک شوق را روی صورت همه ما سر داده بود. ما و همه آنهایی که با ما یک امتند! بچه های غزه، زنان و مردان لبنانی، همه فلسطینی های داغدیده،...همه ما به یک چیز بیشتر ازهرلحظه ای فکر میکردیم و جای خالی اش حفره توی قلبمان را مثل یک ذغال گداخته می سوزاند.
السلام علیکم یا اشرف الناس!
دلمان میخواست فردا صبح که شد، سید بیاید و بنشیند روی همان صندلی معروف، و از این فتح برق توی چشمهایش بیفتد و ما بشنویم، آن طنین پرشکوه صدایش را که می گوید : « السلام علیکم یا أشرف الناس وأکرم الناس وأطهر الناس ورحمة الله وبرکاته» و ببینیم، ببینیم که سید مثل همیشه میخندد و سرفراز و دلیر، چشم در چشم صهیون، رجز میخواند. کاری از دستم برنمی آمد، رفتم توی کانال کوچکم و برای سید نوشتم : «سید مقاومت! از کدام کنگره بهشت آسمان را میبینی؟! همه این موشکها تقدیم به روح آزاده و پرصلابت تو!»
صداهای بیرون دیگر از شعار تغییر کرده بود. صدای بوق ماشین و مولودی و شعرهای حماسی می آمد. ما هم مداحی حماسی گذاشته بودیم و صلوات میفرستادیم. همه جا خبر پیچیده بود. دیگر هیچ گروهی نبود که سرک نکشم و حرفهای مردم را نخوانم. دنبال فیلمهایی از شادی مردم غزه میگشتم. یادم می آمد عصرش وقتی همینطور چسبیده بودم به تلویزیون که دخترم تصویر بچه های زخم دیده و معصوم غزه را نبیند، به سنگ توی مشتشان که نگاه میکردم بغضم تازه میشد. دوربین توی کلیپ می رفت بالای سر دختری که سرش را بانداژ کرده بودند و داشت مشق مینوشت. بعد پسرهایی را نشان میداد که یک پا یا دست نداشتند، یک بار هم چرخید و بچه کوچکی را نشان داد که دکتر داشت چشمش را می بست. از خودم می پرسیدم امشب که آسمان ستاره باران است، این بچه ها کجا ایستاده اند؟! از کدام خانه بی سقف، به آسمان پر از موشک زل می زنند و اشک شوقشان را پاک می کنند؟! وقتی اخبار گفت که تانک های رژیم را در غزه زده ایم، به ریتم آرام نفس بچه های غزه فکر می کردم. به شبی که سرشان را راحت روی زمین میگذارند و خواب دویدن توی صحن های قدس را می بینند.
ما چه هشت سالی که با دست خالی، وطنمان را از دست و پای بعثی های ظالم حفظ کردیم، و به قول حامدعسگری، یک استکان کمر باریک هم خاک ندادیم. چه حالا که در دفاع از صلح و اتفاقا برای آرامش منطقه، دست به عملیات موشکی زده ایم، همیشه طالب روی خوش دنیا بوده ایم. ما پیروان همان دینیم که امامش در میدان عاشورا فرمود : «ما آغازگر جنگ نیستیم.»
دیشب یک قطره خون از دماغ یک بچه صهیونیست هم نیامد. یک زن صهیون هم نبود که از ترس جان فرزند توی شکمش، قالب تهی کند. دیشب ایران هیمنه ظلم را شکست و پایگاه های نظامی را زیر و روکرد اما مرام شیعیان علی بن ابیطالب، جز با مرد جنگی درافتادن نیست. حتی اگر مقابلش رژیمی باشد که حتی به نوزادان در قنداق و جنین رحم مادران هم رحم نمی کند. حتی اگر مقابلش سگ هاری باشد که جز به دریدن تن نحیف بچه ها از خون سیراب نمی شود.
و چه خوب نوشته بود خانم پورحنیفه :
«اگر به تعداد دست های جدا شده از بدن
به تعداد عروسک های خونین
به تعداد نوزاد های در گور خفته
به تعداد سر های متلاشی شده
به تعداد خانه های خاک شده
به تعداد قلب های شکافته شده
بر پیکر غاضبتان موشک میزدیم؛ دیگر چه چیز از شما میماند؟
خیره به آسمان باش. که پایانت به دست ما خواهد بود...
روایت فتح بخوان سید!
سید مرتضی،
سید شهیدان اهل قلم!
برگرد و برایمان روایت فتح بنویس! بنویس که تنها سه شب از رفتن سید مقاومت گذشته بود که خاکشان را به توبره بستیم و کاری کردیم که نتانیابو، دیگر هرگز جرات نکند با مردم ما رو در رو حرف بزند و امان نامه پوچش را بخواند. بنویس که ما همه یک دست بودیم که از تن پر زخم و پر افتخار مقاومت بلند شد و موشکها را روانه راهی کرد که از آغاز آرزویشان بود. دیشب موشک فاتح عاقبت بخیر شد سید! به جایی خورد که اگر هزار بار دیگر هم متولد شود، جز همان را نمی خواهد. آقا مرتضی، شبهای عملیات باب بود شهدا شوخی میکردند، نه؟! دیشب همه مردم ایران با اشکها و شوق مردم غزه و لبنان میخندیدند و شربت شهادت به هم تعارف می کردند. دیشب شب عملیات وعده صادق ۲ ما بود. مایی که همه مان «ملت امام حسینیم». مایی که صلوات پشت صلوات می فرستادیم و دعا میخواندیم و دلمان قرص بود به وعده الهی که رهبر فرزانه انقلاب بارها یادمان انداخته است :« نصرمن الله و فتح قریب.»
آقامرتضی، اشکها و بغض و شوقمان را به سید مقاومت برسان. بگو جای خالی اش مثل داغی منقل است. سرد نمی شود. مگر داغ سردارمان سرد شد که جراحت نبودن سید مقاومت ، آرام بگیرد؟!»
اما همه ما، از امروز تا روزی که رژیم صهیونیستی نابود شود همان راهی را می رویم که رهبر عزیزمان فرمودند:« با اینکه این فضا، فضای عزای عمومیست در کشور و به معنای واقعی کلمه عزاست، این دیدار را به بعد موکول نکردم....این جهتگیری، جهتگیری گرایش به نخبگی و نخبگانی نباید عقب بیفتد؛
جلسه را تشکیل دادیم. این تشکیل جلسه یک پیامی برای ما دارد و پیامش این است که ما گرچه در عزا هستیم اما عزای ما به معنی ماتم گرفتن و افسرده شدن و یک گوشه نشستن نیست. عزای ما جنسش از جنس عزای سیدالشهدا علیهالسلام است، زنده و زنده کننده است. عزاداریم اما این عزا ما را به حرکت و پیشرفت و شوق بیشتر به کار وادار میکند. من میخواهم این پیام را در دل و جان خودمان به معنای واقعی کلمه نفوذ بدهیم. احساس کنیم عزاداری ما هم باید ما را به پیش ببرد.»