گروه ایرنا زندگی- سیده حکیمه نظیری: میدانی که در سرنوشت همه آدمها یک لحظه طلایی وجود دارد. همان لحظه ای که دست به انتخاب می زنند و مسیر زندگیشان عوض می شود. برای سیدحسن نصرالله این لحظه شاید توی سبزی فروشی پدرش اتفاق افتاده بود. وقتی هنوز مدرسه نمی رفت و به قاب عکس امام موسی صدر نگاه میکرد و آن قدر به دقت به او خیره می شد که انگار آرزو داشت روزی شبیه او بشود.
می بینی چقدر دور و برتان کتاب می ریزم؟! و برایتان کتابهای زیادی میخرم؟! سید حسن نیز از همان سنین کودکی کتاب میخواند. بزرگتر که شد کتابهای اسلامی بیشتری میخواند و هروقت می دید کتابها به اندازه سنش نیست آنها را نگه میداشت تا فهمش را پیدا کند. سید ما خیلی زود به آرزویش رسید و توانست سالهای بعد به جنبش امل بپیوندد. صبرکن! میدانم که این اسمها را کم میشناسی، کم کم برایت میگویم این جنبش را همان امام موسی صدری تاسیس کرده بود که سید شیفته اش بود و میخواست شبیهش بشود. اسمش را میدانی چرا امل گذاشته بودند؟! عربی اش این بود «افواج المقاومته البنانیه»، یعنی گروه های مقاومت لبنان. حالا سید حسن بخشی از این جنبش شده بود تا بعدها چنان تغییری در این تشکیلات بدهد که حتی فکرش نیز لرزه به دل دشمنانش بیندازد. بعدها او با همین تغییرات، پس از ۲۲ سال، مناطق جنوبی لبنان را از اسارت اسرائیل درآورد. ۲۲ سال؟! وقتی فکر میکنم اندازه عمر یک جوان است. اندازه خاله ات مثلا... نه من وتو مزه اش را نمی فهمیم. فقط مردم لبنان میدانند آنشب چه اشکهایی زلالی روی صورتشان سرخورد و چقدر دعای سلامتی سید حسن که بالا رفت.
دو دست برای یک تن
کتابها کار خودش را کرده بود. سیدحسن مدتی بعد از پیوستن به جنبش امل، عازم نجف شد. فکر میکنی چند سالش بود؟! شانزده سال داشت فقط. اما پسرم، مردان بزرگ از همان سن کم، برای کارهای بزرگ آماده میشوند. گاهی که به قصه آدمهای بزرگی همچون سید فکر میکنم، دست خدا را توی دل سرنوشتشان یک جاهایی می بینم. خوب گوش کن یکی از همین جاها را برایت بگویم. نجف شهر طلبه ها بود. ولی سیدحسن غریب بود و پولش به محض رسیدن تمام شده بود. حالا فقط یک توصیه نامه با خودش داشت که قرار بود به دست محمدباقرصدر بدهد و نجف ماندگار شود. پرس و جو کرده بود چطور این توصیه نامه را برساند که رسیده بود به سیدعباس موسوی. طلبه ای در نجف که وقتی خواسته بود به عربی فصیح قصه خودش را برایش بگوید، طلبه جوان لبنانی جوابش را داده بود. این همانجاست. همانجایی که سید عباس و سیدحسن شده بودند دودست برای یک تن. بازوهای قدرتمند حزب الله. جایی که خدا را می بینی!
بخواهم قصه زندگی سیدحسن را برایت بگویم، چند نامه باید بنویسم و تازه اول حرفم. پسرکم، حزب الله با سیدحسن بود که حزب الله شد. جنش امل بعدها دو شاخه شد و سیدحسن و برخی دیگر از آن جدا شدند و حزب الله را شکل دادند. سیدعباس هم دبیرکل بود و هدف حزب الله همه آن سالها، دفاع از لبنان، فلسطین و به صورت گسترده جنگ علیه اسرائیل بود. اسرائیل مثل دمل چرکی هی رشد میکرد و خونابه ای که از این دمل بیرون میزد زحمت مضاعفی برای حزب الله میشد، اما برای سیدحسن و همه آنها که با او بودند، باورهای نورانی بزرگی داشتند. باور به شهادت همیشه مثل یک عکس کوچک توی جیب چپ همه شان بود. سید خودش میگفت :« مرگ برگردن آدمیزاد مثل گردن بند است توی گردن دختران جوان.» او این قدر مرگ را نزدیک به خود میدید و در مورد شهادت میگفت، «مرگ دروازه ایست بین دوجهان و شهادت بهترین راه عبور از این دروازه است» هنگامی که شهید میمیرد، گویی در حالی درآسمان به پرواز در میآید که گرانبهاترین هدایا را با خود دارد.
پسرکم شاید از اول نامه تا حالا خیلی از خودت پرسیده ای: «مامان چرا نشسته و از سیدحسن نصراللهی میگوید که اصلا توی خاک ایران نیست. خودش می گوید ما او را کم می شناسیم و تازه این همه از دوست داشتنش میگوید. مردی که حتی دشمنانش به صداقت او ایمان دارند؟» شاید تعجب کنی وقتی برایت بگویم خود مردم اسرائیل همه اخبار سیاسی را از شبکه المنار که پایگاه تلویزیونی سید است دنبال می کنند و همیشه حرفها و تحلیل های سید را قبول دارند. او برای تمام مردم جهان مردی صادق، با کلامی پرنفوذ و رهبری کم نظیر است.
شجاع ترین مرد جهان
نویسنده بزرگ اسلامی، محمد عبدالقدوس درباره او می نویسد :«اولین دلیل من برای عشق به او این است که او را انسانی راستگو و صادق شناختم. برای نمونه جوانان را به جهاد و شهادت میخواند و خود الگوی آن است. چرا که فرزند و جگرگوشه اش را تقدیم اسلام کرد. او در مرزها و در رویارویی با صهیونیست ها و برای دفاع از وطن شهید شد و پدر نپذیرفت به او تسلیت بگویند، بلکه شادمان بود.»
حالا که حرف از شهادت فرزند سید پیش آمد، بگذار برایت بگویم جنازه سید هادی یک سال و نیم در اسارت صهیونیستها بود و آنها برای معاوضه، بقایای نعش یک اسرائیلی را می خواستند. فکر میکنی «سید» چه کرد؟! او گفته بود : «این برای من شرف بزرگی است که جنازه فرزندم در پاکترین ومقدس ترین سرزمین اسیر است و آن را پیش از باز پس گیری تمام اسیران زنده و پیکرهای پاک اسیرانی که به شهادت رسیده اند نخواهم پذیرفت. میخواهم آخرین جنازه ای که می بینم جنازه پسرم باشد. زیرا اسیران زنده برای من مهمتر از جنازه فرزندم هستند.» و بالاخره او موفق شد ۱۴۵ اسیر زنده و پیکر پاک ۱۴۰ شهید را همراه فرزندش به لبنان برگرداند. تو هم مثل من به عددها فکر میکنی نه؟! به ۱۴۵ خانواده ای که سالها چشم به راه مانده بودند و به یک باره نم دلتنگی روی لباسشان نشست. اشکهایشان سیلاب بود برای خودش. مادرهایی که پسرشان را بغل گرفتند و همسرانی که اشکهای غربت را بر شانه زخم خورده مردشان ضجه زدند. این یک عدد کوچک است در مقابل همه جنایت هایی که رژیم غاصب این سالها بر مردم فلسطین، لبنان و تمام عاشقان قدس و شهادت، روا داشته است.
هیچ وقت نگذاشته ام تصویر کودکانی را ببینی که دست یا پایشان را دیگر ندارند. چشمهایشان خون گریه میکند و هیچ معلوم نیست فردا را می بینند یا نه؟! اما غصه نمی خورند. هر روز عزیزانشان را خاک می کنند اما باز یک دسته امید تازه هر صبح از آسمان می چینند. اصلا انگار آسمان برای نوید دادن پیروزی به کودکان و زنان فلسطینی است که هربار راه را برای خورشید باز می کند و ستاره ها را روشن نگه میدارد. سید حسن، تمام عمرش، تک تک لحظه های عمرش، نه حتی باید بگویم در تمام ثانیه های حیاتش، برای دفاع از مردم فلسطین و قدس شریف، می جنگید و ایدئولوژی جنگی او بی نظیر بود. صبر کن این طور نمیشود باید برایت بگویم چطور دشمنان ظالم او هم به شجاعت و قدرت او اعتراف می کنند. چندسال پیش، اولمرت، نخست وزیر رژیم منحوس صهیونیستی، در مصاحبه با یک روزنامه رومانیایی این طور گفته بود :« با این که او رهبر یک سازمان تروریستی است ولی باید اعتراف کرد او شجاع ترین مرد جهان است. او از هیچ چیز نمی ترسد و شجاعانه و زیرکانه برای آینده برنامه ریزی می کند»
شاگرد امام خمینی(ره)
می بینی پسرم؟! سید حسن نصرالله این طور بود. او طوری بود که همه ما فکر میکردیم از اول بوده و تا آخر میماند. دیروز از بابایت پرسیدم: «حزب الله بعد از انقلاب ما این طور تشکیلاتی پیدا کرد؟! » و بابا گفته بود بله! باورم نمی شد. میدانستم برای سید حسن نصرالله و حزب الله بزرگترین خط فکری، خط فکری امام خمینی (ره) است و میدانستم آن قدر ولایت فقیه را به جان قبول دارند که به رهبرمعظم انقلاب میگویند : «سیدناالقائد» ولی سید حسن نصرالله مثل کوه بود. طوری بودکه انگار همیشه بوده است و هیچ وقت هیچ چیزی در او نفوذ نمی کند. کاش میشد صدایش را همراه همین نامه برایت پیوست کنم تا ببینی وقتی حرف میزد آدم فکر میکرد انگار کوه زبان باز کرده و در همان حال چنان آرامشی در صدایش بود که همه مردم لبنان را سالها به صبر دعوت میکرد و مردم انگار که قلبشان ناگهان پر از حلم میشد.
اما همین دیروز، حزب الله خبر شهادت دبیرکل را تایید کرد. تو باور میکنی؟! اصلا مگر می شود سیدحسن نصرالله نباشد که با ما در قدس نماز بخواند؟! او که همه لحظه های عمرش را صرف این مبارزه مقدس کرده بود. بیت المقدس قبله اول همه ماست. ما همه باهم برمیگردیم و آنجا نماز میخوانیم. به امامت رهبری می ایستیم و صف می بندیم از این سر تا آن سر...آن قدر آدم می َآید که دیگر حساب و شماره اش از دست خبرگزاریها در می رود. و دیگر آن روز صهیونیست برای همیشه رفته است. آن دمل چرکی برای همیشه ترکیده. آن روز سید هم هست حتما. سردارمان هم می آید...آن روز نزدیک است عمر من! همان طور که رهبرمان فرموده :« نباید شک کرد که شجرهی خبیثهی اسرائیل که «اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار»، هیچ پایه و پایگاه و استمراری نخواهد داشت و بیشک نابود خواهد شد. »
و جای دیگری حتی فرموده اند : «من به شما اول میگویم اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید؛ دوم این که در این دوره ایران روح مبارزه و جدیت و جهاد را حفظ خواهد کرد شما هر لحظه نگران خواهید بود.»
پسرکم! سیدحسینم! ما نامت را از سر ارادت بی پایانی که به صاحب اسمت داشتیم «حسین» گذاشته ایم. امروز که این نامه را مینویسم، سیدحسن نصرالله در جمع یاران شهیدش، از آن افقهای درخشان به ما نگاه میکند. و من فکر میکنم از این به بعد مادران زیادی هستند که اسم پسرشان را حسن خواهند گذاشت تا رویای نمازخواندن در قدس را با سیدحسن جشن بگیرند و در کنار قاسمهای جوانی که علم سردار را بلند میکنند بایستند، آن روز آرزو میکنم آنجا باشی... و روسپیدمان کنی.