گروه ایرنا زندگی - سیده حکیمه نظیری: چین و چروکهای صورت بابا زیاد شده، این را هروقت نگاهم میکند بیشتر می فهمم. به جای مردمک چشمها یا موهای یک دست سفیدش، به چین و چروکهای دور چشمش نگاه میکنم و وقتی می گوید بین همه بچه های گردانشان، فقط خودش دیپلم داشته، قد و بالای جوانی و صورتش را جلوی چشمهایم می بینم. بابا خیلی شبیه شهید آوینی است. خودش می گوید آن سالها هرکس مرا میدید میگفته: «جل الخالق، این که خود حاج مرتضی است.» بعضی ها هم می گفته اند شبیه چمران است. کاری به این حرفها ندارم. دلم میخواهد وقتی نامه جواد جوادی را میخوانده و توی سنگر نشسته بوده، خاک روی پوتین هایش را میدیدم. حتی شاید دلم میخواست ببینم روی جیبش عکس امام(ره) بوده یا نه؟! لباس خاکی اش را چطور می پوشیده؟! پیراهن روی شلوار با اورکت یا یک جور دیگر؟!
بابا میگوید که جواد جوادی از بچه های خیلی خوبشان بود. از همان ها که خدا از اول برای خودش سوا میکند. دست خطش را که میخوانم یک جاهایی بغضم میگیرد. خودش قصه آقای جوادی را نوشته است. نوشته است که تازه اول ازدواجش بوده و برای بابایم تعریف کرده که خانمش هر روز خانه را جارو نمی کند با اینکه جوان است و خیلی هم وقت دارد. اما این آقای جوادی، به جای اینکه بیاید تذکر بدهد، خودش جارو برمیداشته و جارو میزده. تا اینکه خانمش هم متوجه می شود چقدر این کار خوب است. بابا نوشته است که همه اخلاقش همین طور بود، اهل مدارا و همیشه آراسته. خوش اخلاق و آرام...
اینها را که میخوانم، هر لحظه منتظرم اتفاقی بیفتد. بابا طوری نوشته است که فشنگ و باروت و مین توی حرفهایش نیست. اما میدانم که جوادی ماندنی نیست.
بابا میگوید که بعد از عملیات سراغ جوادی را گرفته است ولی پیدایش نکرده است. توی چادرشان همه بچه ها جمع بوده اند الا بابا. میرود که بپرسد: « رفیقمان کجاست؟» که نامه را دستش میدهند . نامه برای جوادی بوده. بابا با دست خط خودش نوشته که این نامه را دادند من بخوانم. چون فقط من دیپلم داشتم. من سرم را از دست خط بابا بلند میکنم و اعتراض میکنم که «چرا خوانده، درست نبوده که!»
بابا اشاره میکند که بخوان...
میخوانم، بابا نوشته است : «نامه را خواندم، مطلب ناراحت کننده ای نداشت. ولی وقتی سر از کاغذ بلند کردم، بچه ها همه چشمانشان اشک آلود بود. یکی از دوستان اسمش خیرالله جوادی بود. گفت «آقای نظیری، جواد شهید شده!»»
دوباره نگاه بابا میکنم، آخر نوشته هایش، بغضش را جا گذاشته انگار، نوشته است که هنوز هم گریه اش میگیرد. حتی همین حالا، سال ۱۴۰۳...