گروه ایرنا زندگی - زهرا عرب سرخی: ژلوفن را گذاشتم توی دهانم و دو قلپ آب رویش. دیر شده. فرصت ندارم به فکر معده خالی و زخم بعدش باشم. دیروز صبح که چشمهایم به صفحه گوشی روشن شد، دوباره نه چندباره شوکه شدم. تلویزیون را روشن نکردم. گوشی را خاموش کردم و انداختم زیر میز. کتاب دست گرفتم. نمیخواستم باور کنم. انگار با پیگیری نکردن من، ورق برمیگشت. ورق هم برنمیگشت، خودم دیرتر داغدار میشدم.
شده بود آنچه نباید. داغ دو ماه قبل و چهار سال قبلتر تازه شد. زخمی که با امید و توسل سله بسته بود، انگار بچه تخسی ناخن انداخت و از پوست جدایش کرد. اینجور وقتها دستمال هم رویش بگذاری تا چشمت نبیند ولی باز مغز استخوانت تیر میکشد و تا چند روز جای زخم دلدل میکند. سلولهای عصبیام در وضعیت عدمتعادل قرار گرفتند. پالسهای غیرطبیعی میدهند و باعث تعجب خودم و اطرافیان میشوند.
راه میافتم. شیشه ماشین را پایین میدهم تا در و دیوار شهر را بهتر ببینم. چه روزها که به خودش ندیده این تهران پرماجرا. جمله «چرا در تهران» سوار چرخ و فلکی شده و مدام در ذهنم میچرخد. چرا باید این داغ به پیشانی ما بچسبد؟ چرا انگشت بیکفایتی و بیمسئولیتی طرف ما نشانه رفته؟
از خیابان جمهوری خود را میاندازم در دل جمعیت. هرچه جلوتر میروم، ازدحام بیشتر میشود. مردم با پیراهن سیاه محرم خودشان را رساندهاند. مداح دم گرفته «سنصلی فی القدس انشالله». وسط میدان، روی سکو میایستم. ماشین حامل شهدا از دور میآید، عکس بزرگ شهید هنیه جلوی ماشین به جمعیت نگاه میکند، با همان لبخند همیشگی که انگار مادرزادی همراهش بوده. خستگی ۶۲ سال مجاهدت چه خوب از تنش درآمد. نباید کمتر از شهادت نصیبش میشد.
گفتم ۶۲ سال، حاج قاسم و رئیسی عزیز چند ساله بودند؟ ۶۳ و ۶۴ سال؟ چه میشود که روحشان بیشتر از این نمیتواند در کالبد تن مادی بماند؟ مگر چقدر وسعت یافته؟
دوباره از خودم میپرسم «چرا در تهران؟» عقل ناقصم در حل جواب دست از پا درازتر گوشهای نشسته و مدام کاغذ روبهرویش را خطخطی میکند. دلم میگوید: «اگر جای دیگری شهید میشد، این تشییع و احترام همراهش بود؟ بزرگترین مرجع تقلید شیعیان میتوانست برایش نماز بخواند؟ ذکر اباعبدالله زینتبخش تشییعش میشد؟
انگار دلم توانست عقلم را از سردرگمی نجات دهد. حسابکتابهای خدا با ما فرق دارد.