زندگی، حتی برای کسانی که تلاش، کوشش و رؤیاپردازی می‌کنند، می‌تواند یک سطل پر از آلودگی باشد تفاوت آن است که افرادی که رؤیاپردازی می‌کنند، شب‌ها که به رختخواب می‌روند و صبح‌ها که بیدار می‌شوند، به این فکر می‌کنند که حداقل همه تلاش‌شان را کرده‌اند.

گروه ایرنا زندگی- در دنیایی زندگی می‌کنیم که شبیه شهرهای پرآشوبِ فیلم‌های تخیلی است و قلب ما هر لحظه به واسطه آشوب و دیوانگی تکه‌تکه می‌شود. این دنیا بسیار مشتاق است که ما را با تراژدی‌ها و خبرهای وحشتناک ناامید کند و ما باید در تعلیق دائمی زندگی کنیم، بدون آنکه بدانیم چه زمانی این چیزها برای‌مان اتفاق خواهد افتاد.

جعبه پاندورا در این دنیا همیشه درش باز است؛ بنابراین می‌فهمم که چرا همیشه از رؤیاپردازی می‌ترسیم. برای‌مان سخت است امیدوار باشیم که اوضاع همان‌طوری پیش خواهد رفت که ما می‌خواهیم.  بااین‌حال، ما نیاز داریم این نگرانی را تا می‌توانیم از روان و ذهن‌مان دور نگه داریم. ممکن است نامش را دیوانگی بگذارید، اما من به آن ضرورت می‌گویم.

وقتی از زیادیِ امیدواربودن می‌ترسیم، درحقیقت از ناامید بودن می‌ترسیم. ما از اینکه انتظار داشته باشیم جهان به ما لطف کند یا با هدیه‌ای غافلگیرمان کند و به ما روی خوش نشان دهد، مضطرب می‌شویم؛ چون با خودمان می‌گوییم اگر سراز ناکجاآباد درآوریم چه؟

بنابراین ترجیح می‌دهیم یا خیلی کم رؤیاپردازی کنیم یا اصلاً رؤیاپردازی نکنیم. زیرا با خودمان فکر می‌کنیم اگر انتظار چیزی را نداشته باشیم یا انتظارات‌مان را کوچک کنیم، آن‌وقت محقق نشدنِ این انتظارات حال‌مان را بد نمی‌کند. ما فکر می‌کنیم این رفتار عالی‌ترین سازوکاریِ دفاعی‌ای است که از ما محافظت می‌کند، اما درواقع این رفتار چیزی نیست جز یک دردسر در زندگی، زیرا ما مدام منتظریم که چیزی زندگی‌مان را تحتِ تأثیر قرار دهد.

بسیاری از ما یا توانایی رؤیاپردازی را فراموش کرده‌ایم یا هرگز به ما اجازه رؤیابافی داده نشده است. ما یاد گرفته‌ایم از اینکه چیزها زیادی خوب باشند بترسیم و این ترس خودکام‌بخش است. نشان داده شده که در زندگی ممکن است به دنبال شغلی که همیشه آرزویش را داریم نرویم، زیرا همین‌حالا انتظار داریم که جوابِ منفی بشنویم. در مدرسه‌ای که همیشه آرزویش را داشته‌ایم ثبت‌نام نمی‌کنیم، زیرا فکر می‌کنیم هیچ شانسی برای پذیرفته‌شدن در این مدرسه را نداریم.

اما اگر آنجا می‌رفتیم و یاور یا عشقِ زندگی‌مان را پیدا می‌کردیم، یا یک کارآموزیِ عالی را سپری می‌کردیم که به محقق شدنِ رؤیای‌مان کمک می‌کرد چه؟ اساساً ما نسخه‌هایی بی‌رنگ‌ورو از زندگی‌ای که همیشه دوستش داریم را زندگی می‌کنیم که نهایتاً تأیید می‌کند زندگی آشغالی بیش نیست. ‌

می‌خواهم نکته‌ای به شما بگویم. زندگی، حتی برای کسانی که تلاش می‌کنند، کوشش می‌کنند و رؤیاپردازی می‌کنند، می‌تواند یک سطل پراز کثافت باشد. تفاوت آن است که افرادی که رؤیاپردازی می‌کنند، شب‌ها که به رختخواب می‌روند و صبح‌ها که بیدار می‌شوند، به این فکر می‌کنند که لااقل همه تلاش‌شان را کرده‌اند.

آن‌ها حداقل به دلیلِ آنکه نهایتِ تلاش‌شان را کرده‌اند در زندگی آرامشِ اندکی دارند. شیطنت‌های زندگی برای آن‌ها ممکن است در سطوح بسیار بالایی رخ دهد. اما آن‌ها زندگی را مقصر می‌شناسند نه خودشان را. بسیاری از ما توانایی رؤیاپردازی‌مان را از دست داده‌ایم یا در وهله نخست، به دلیلِ آنکه در زمره اقشار به حاشیه‌رانده بوده‌ایم، به ما اجازه رؤیاپردازی داده نشده است. ما توسطِ سیستم‌های سرکوب‌گری محدود شده‌ایم که طراحی شده‌اند تا وقتی حتی خودمان یک مایل به دست می‌آوریم، یک اینچ اضافه‌تر به ما ندهند. ما طرد شده‌ایم، مورد بی‌احترامی قرار گرفته‌ایم و از آن‌چیزهایی که حق‌مان بوده است، محروم شده‌ایم.

من کاملاً با احتیاط و بدونِ ساده‌لوحی می‌گویم که داشتنِ رؤیاهای بزرگ خودش یک امتیاز و برتری است. بااین‌حال، از همه‌مان درخواست می‌کنم که خودمان را با این اندیشه که امتیاز داشتنِ رؤیاهای بزرگ را داریم، فریب دهیم. وقتی در کالج درس می‌خواندم، به واسطه فشار دوستانم شروع به وبلاگ‌نویسی کردم؛ و وقتی از» فشارِ دوستان» صحبت می‌کنیم، تقریباً مطمئنم که فقط به پیشنهاد یک نفر نیاز داشتم تا وبلاگ‌نویسی را شروع کنم. اوایل سال ۲۰۰۳ شروع به وبلاگ‌نویسی کردم و وبلاگم عنوانی احساسی داشت با این مضمون که «این را نامه‌ای در نظر بگیر که هرگز نوشته نشد.»

در این وبلاگ من همه دورانِ تحصیلم در کالج، از امتحان‌هایی که برای‌شان مطالعه نکرده بودم، تا بدترین نمره‌ای که گرفتم و مشکلاتی که با هم‌خواب‌گاهی‌هایم داشم، چیز می‌نوشتم. در این وبلاگ با فونتی کمدی چیز می‌نوشتم تا بدانید یک افتضاح کامل بود. اما این سرگرمی جدید را دوست داشتم. چندجا هم دوره کارآموزیِ بازاریابی رفتم و متوجه شدم که در این کار هم خوب هستم.

وقتی در سال ۲۰۰۶ فارغ‌التحصیل شدم، آن وبلاگ را پاک کردم و وبلاگ تازه‌ای با عنوانی تازه شروع کردم. زندگی جدید، وبلاگِ جدید!  من از ساعت ۹ تا ۵ عصر در حوزه بازاریابی مشغول بودم، اما وقتی خانه می‌آمدم، وبلاگ‌نویسی می‌کردم. ازآنجایی که درباره جهان و و اینکه چگونه آن را می‌دیدم، می‌نوشتم، وبلاگم گسترش پیدا کرد و در سال ۲۰۰۹ اولین جایزه‌ام را بردم. خوشحال بودم، چون این سرگرمی من بود که من را معروف کرده بود.


سرگرمی، بله. به این نکته توجه کنید. من می‌ترسیدم که خودم را نویسنده بنامم. نویسنده؟ کجا؟ من از این عنوان و همه رؤیاهایی که با خودش می‌آورد از ترس اینکه قادر به محقق کردن‌شان نباشم، می‌هراسیدم. من فکر می‌کردم فقط دختری هستم که پست‌هایی در یک وبلاگ غیررسمی دارد و هر چیزی که دلش می‌خواهد در آن می‌نویسد.  می‌دانید به خودم چه می‌گفتم؟ می‌گفتم: «تو در حدواندازه این عنوان نیستی!» من از عنوانم به عنوان هماهنگ‌کننده بازاریابی برای یک شرکت خصوصی لذت می‌بردم. آنقدری درآمد از آن کسب می‌کردم که بتوانم صورت‌حساب‌هایی که زیاد هم نبودند، پرداخت کنم. من با این قضیه مشکلی نداشتم.

اما مشکل این بود، که من، من نبودم. من از این شغل خسته شده بودم و حس می‌کردم که دیگر نمی‌توانم ادامه دهم. اما از آن استعفا هم نمی‌دادم. نه، ما این کار را نمی‌کنیم. ما سختی‌ها را می‌بلعیم و هر روز با نظمی مشخص به همان امور روزمره ادامه می‌دهیم.  در آوریل سال ۲۰۱۰ به شکلی غیرمنتظره تعدیل نیرو شدم. آن تعدیل/اخراج خواستِ خداوند و هستی بود که من را به سمتِ یک جهش بزرگ در زندگی و محقق کردنِ رؤیایم که نویسنده شدن بود، هل دهد. رؤیایی که داشتنش من را می‌ترساند. در طی این مدت اوقاتی بود که گمان می‌کردم باید دیگر انرژی زیادی برای وبلاگم نگذارم. اما نتوانستم از این کار دست بردارم. چیزی در درونِ من بود که به من اجازه نمی‌داد.

یک‌سال به همین منوال سپری شد و بعد از آنکه مدتی به دنبالِ شغلی در قالب سنتی بودم، بالآخره یک شغلِ تمام‌وقت به عنوان مدیر شبکه اجتماعی برای یک برندِ جهانی غذا پیدا کردم. همان روز مشغول به کار شدم، اما هنوز ساعت ۱ بعدازظهر نشده بود که حس کردم دیوارهای شرکت دارند من را می‌بلعند. دلم می‌خواست صندلیِ ارگونومیکِ قشنگم را به حالت خوابیده درآورم و دراز بکشم. روحم با این شغل یکی نشده بود. همان شب به مدیران شرکت ای‌میلی زدم و از بابتِ این شغل تشکر کردم و به آن‌ها خاطرنشان کردم که روز اولم روز آخرم خواهد بود. «ممنونم، اما من دیگر نمی‌توانم ادامه دهم.»

چندماه بعد در فوریه سال ۲۰۱۲، من امتیاز پوشش خبری فرش قرمز اسکار را پیدا کردم. من به این دلیل انتخاب شده بودم که یکی از تهیه‌کنندگانِ این برنامه عاشقِ وبلاگ من بود و فکر می‌کرد که من باید آنجا باشم. من آنجا به عنوان نویسنده حضور داشتم، به پشت‌صحنه دسترسی داشتم، غذاها و شکلات‌های خوشمزه می‌خوردم و در کنار خبرنگارانِ شبکه‌های خبری بزرگی مثل بی‌بی‌سی، سی‌ان‌ان و «خودم»، به عنوان خبرنگارِ «انترتینمنت تونایت!» بودم. چه چیزی بهتر از این؟


آن تجربه دنیای من را تغییر داد: من به دلیلِ استعدادی که داشتم، به دلیلِ واژگانم، آن شب در آن اتاق بودم. ممکن است که در طبقه نویسندگان بزرگ جای نگیریم، اما من خودم هستم و ترس از نامیده شدن به عنوان نویسنده همیشه من را از اینکه به درستی به هدفم افتخار کنم، بازداشته بود. من می‌ترسیدم، چون نمی‌توانستم نویسنده‌ای در حدواندازه خودم را پیدا کنم، اما خودم تبدیل به مثالی برای دیگران شدم. بعضی‌وقت‌ها ما چیزهایی را می‌خواهیم که هیچ دستورالعمل نوشته شده‌ای برایش وجود ندارد و این ما را می‌ترساند. ما می‌ترسیم، چون می‌ترسیم فقدانِ یک نقشه منسجم باعث شود مسیر را گم کنیم و به بیراهه برویم.

خوب شاید این ما هستیم که قرار است نقشه چیزی را ترسیم کنیم تا دیگران هم پشت سرمان بیایند و گم نشوند. اگر نقشه‌ای وجود ندارد، شما آن را ترسیم کنید. این کاری بود که من کردم. باید به خودمان اجازه دهیم، حتی زمانیکه هیچ نقشه‌ای نداریم، تبدیل به چیزی شویم که می‌خواهیم بشویم و این با رؤیاپردازی آغاز می‌شود. زندگی ما پر از آدم‌هایی است که به رؤیاهای‌شان جامه عمل پوشانده‌اند. ما هر روز در زندگی‌مان چیزهایی استفاده می‌کنیم که درنتیجه جسارتِ فردی متولد شدند که فکر می‌کرد آن چیز امکان‌پذیر است.

علم پر از تصورات و تخیلات و رؤیای چیزهای جادویی است که روزی همگی دسترس‌پذیر شدند. محقق شدنِ رؤیای هر فردی، جهانِ دیگران را نیز گسترش می‌دهد، زیرا آن‌ها نیز متوجه می‌شوند رؤیاهای‌شان می‌تواند محقق شود. وقتی رؤیاپردازی می‌کنیم به دیگران نیز فرصت رؤیاپردازی می‌دهیم. وقتی رؤیای‌مان بزرگ است، به دیگران می‌گوییم که لازم نیست آن‌ها هم رؤیاهای کوچک داشته باشند.

باید رؤیاپردازی کنیم و این رؤیاها باید جسورانه و بدونِ حسِ شرمساری باشند. شجاعتِ رؤیاپردازی و درخواست کردن را داشته باشید. هرگز به ما قول داده نشده که ماجراهای زندگی مسیری مستقیم را طی می‌کنند و این چیزی است که اغلب ما را متوقف می‌کند. اما ما باید رؤیاپردازی کنیم. تمام چیزی که حتی در بدترین لحظاتِ زندگی داریم، رؤیاپردازی برای وقوع بهترین‌ها در زندگی است.