گروه ایرنا زندگی - هیچ وقت به زبان نیاوردهام، هیچ وقت به زبان نیاورده، اما همه میدانند جان من و بابا برای هم درمیرود. از بچگی اینطور بودم. او هم جور دیگری دوستم داشت. نه تکدختر بودم، نه سر تغار، نه ته تغار، اما همه فهمیده بودند که بابا سر این دخترش با کسی شوخی ندارد.
تصاویری نیمهجان از پستوی ذهنم جلوی چشمهایم کلیک میخورند. ۵-۶ ساله بودم و سرخک به جانم افتاده بود. بابا و عمو و کارگرها کار بنایی حیاط و انباری را پیگیری میکردند. تب شعله میکشید و میسوزاندم. هربار که چشم باز میکردم، بابا کنارم بود. هرچه عمو و مادر میگفتند نترس، چیزی نیست، کار بنایی را تمام کن، دلش آرام نمیشد. پارچه خنک روی پیشانیام میگذاشت و لبهایش تندتند با دعا باز و بسته میشد. بیقرار بود، با کمی عصبانیت به مادرم میگفت:
-چرا زودتر نگفتی؟ تببر تو خونه نداریم؟
از شکاف باریک چشمهایم، صورت مهربان و محاسن مشکیاش را میدیدم. نگاهش مثل عطر خنکی در جانم میپیچید و حالم را جا میآورد. در خانه باب کرده بود بعد از تحویل سال بیرون بروم، در بزنم و خودش در را باز کند. میخواست اولین کسی که در سال تازه به خانه پا میگذارد، من باشم چون «روزی تو رو خدا یه جور دیگه باهام حساب میکنه، واسه هممون برکت داری بابا جون.»
میان ناز و نوازشش قد کشیدم. وقتی دبیرستانی بودم، حال بابا بد شد. آنقدر بد که نمیشد حتی به عمل جراحی فکر کرد. قلب نازنینش خسته میتپید و قلب من هم. یک ماه توی آیسییو میان مرگ و زندگی معلق بود. یک ماه زندگی من شده بود مثل خطوط شکسته و زاویهدار ضربان قلب بابا روی صفحه مانیتور، همانقدر پرفراز و نشیب و غیرقابل پیشبینی.
ضعیف بودم، ترک برنداشتم، متلاشی شدم. وقتی بابا برگشت خانه روزی هفده تا قرص میخوردم. هر دو زرد و ضعیف و لاغر شده بودیم. کمکم خنده بابا که از ماهیچههای دور دهانش فراتر میرفت و کشیده میشد به چشمهای مشکیاش، تنور زندگیام گرم شد و جان به دستوپایم برمیگشت.
بابا موذن مسجد بود. دلم میخواست فقط یکبار صدای اذانش بپیچد توی جانم. ظهرها مدرسه بودم و بعدترها هم دانشگاه. شبها هم میرفتند مسجدی که از خانه دور بود. اصلا قسمت نمیشد. یک سال ظهر عاشورا هرطور بود همسرم را راضی کردم و نرفتیم شهرستان پیش خانوادهاش. پسرم را به پدرش سپردم، وارد مسجد که شدم دخترم را نشاندم کنار مادرم، کم بودن جا را بهانه کردم و از آنها دور شدم. بابا شروع کرده بود به خواندن زیارت عاشورا. صدای گرم و هایهای مردانهاش در مسجد طنین میانداخت. زنها چادرشان را توی صورت انداخته و زبان گرفته بودند. من اما جان میدادم. تنگ بلور دلم به ضربه بغض بابا شکسته بود و آب از چشمهایم سرریز کرده بود. ماهی قلبم بیتاب خود را بلند میکرد و به زمین میکوبید. صدایش چه سوزی داشت. به سجده که رفتم، دیگر نای بلند شدن نداشتم. فرش مغزپستهای مسجد از اشک من دورنگ شده بود. صدای زنها را میشنیدم که میگفتند نفس حاج آقا خوانساری چه گرم است، دلمان سبک شد، خدا خیرش بدهد.
دل من اما هزار تکه شده بود. بعد بابا اذان گفت و تیر خلاصش را زد. به تقلید از مرحوم موذنزاده اذان میگفت، اما به سبک خودش. به گوشم آواز پر جبرئیل میآمد. انگار فقط من بودم و بابا و خدا. زمان ایستاده بود. من نوزادی بودم در دستهای درشت و سبزه بابا و او در گوشم فقط برای من اذان میگفت. مطمئنم که روحم برای لحظاتی رفت و برگشت. رفت، دور سر بابا گشت، بغلش کرد، رد اشک را روی محاسن جوگندمیاش بوسید، سر گذاشت روی سینه بابا و از موسیقی منظم تپش قلب و تنفس منظمش جان گرفت.
اما سالها دور، بانویی میان اذان، نام پدرش را شنید و نزدیک بود که جان عزیزش از کالبد خستهاش پربکشد. بانویی بود به دردانگی تمام، نازپرورده دامن بابا. بعد از پدر فقط ۷۵ روز توانست دنیا را تاب بیاورد. آن هم نه آنطور که صاحبعزا باشد و بنشیند و بیایند به او سرسلامتی بدهند، نه. غصههایش را با خود اینطرف و آنطرف میکشید تا از امام زمانش دفاع کند. امامی که حیدر کرار بود. اگر دست به شمشیر میبرد، حریف برایش نبود. اما وقتی بوته یاسش پشت در پرپر میشد و گلهایش مثل ستارههای سوخته به زمین میریخت، نخواست، نشد و نتوانست کاری بکند.
انگاری برای همین است که یاس به سینه دیوار میچسبد و بالا میرود. یادگار مادر است، حیف است زیر دست و پا باشد.