گروه ایرنا زندگی- این روزها خبرها و اقدامات خوبی به گوش میرسد. عاقبت به خیری که رزق خیلی هاست دقیقا از همین روزها وام می گیرد و ادامه اش می شود شهادت.. محبوبیت و پهلوانی و یا... مردم هم خوب روایت می کنند. از طلاهایی که عاقبتشان به خیر می شود تا پی اس فایوی که تمام زندگی یک پسر بچه بود... بد نیست کمی از این روایتها را با هم مرور کنیم تا دستمان بیاید در این ایام چه نقاشی هایی روی بوم روزگار نقش می بندد..
تمام چیز یک نوجوان
شاید بارها و بارها برایش گریه کرده، تلاش کرده و دویده تا پدرش اراده خریدش را بکند. پی سا فایو یکی از بخش های هیجان انگیز دوران نوجوانی آقاپسرهای این روزهاست. حتی نمیگذارند خواهر و برادر کوچکشان بی دلیل دست بزند به آن چه رسد به.. اصلا کسی که پی اس فایو و بازیهای رایانه ای اش را ندیده باشد، نمی فهمد « از شنیدن اسمش هم حالم خوب می شود» یعنی چه. پی اس فایو همه چیز یک پیر نوجوان است اما..
او امروز همه چیزش را به جبهه مقاومت داد. باورم نمیشد که این پی اس فایو را از دستان خودش میگرفتیم. همه چیزش..
مهری به نرمی مرزعه پنیه
این تصویر را زینب برایم فرستاده. بیست و یک نفر از زنان و دختران شهر آیسک به مزارع پنبه رفتند و کارگری کرده اند و بعد دستمزدشان را وقف جبهه مقاومت کرده اند. زینب می گفت آن یکی زینب دوستمان هم بین شان بود. هر دو زینب فلسفه می خواندند و حالا هر دو مادرند. هر کدامک مادر دو فرزند. این روزها به این زنها زیاد فکر می کنم. به زن هایی که با هر چه در توان داارند به میدان آمدند. حتی عده ای دارند روزه استیجاری می گیرند تا پولش را وقف مقاومت کنند. دیگر چه چیزی برای گفتن باقی می ماند؟ هیچ....!
اشیاء بی جان نیستند
این طلاهای خوشبخت روزی قطعه فلزهایی بودند در دل طبیعت که به دست آدمها استخراج شدند تا بیایند و بشوند زینت نوعروسی یا گنجینه پسانداز بانویی یا هدیه تولدی یا هر چیز دیگری...
و گمان نمیکردند روزی آنقدر خوشبخت باشند که بیایند و بشوند ابزار دفاع از مظلومین و مبارزه با ظالمین،
آری اشیاء همیشه بیجان نیستند که گاهی آنقدر جان میگیرند که جان میبخشند و ارزش و قیمتشان بالاتر میشود حتی از انسانهایی که نسبت به ظلم در جهان، از هزار شیء بیجان ، بیتفاوتترند!
اینها بخش کوچکی از هدایای مردمیست که جمع میشوند و به دست دوستان هیئت بناتالمقاومة و گروه فرهنگی شهیدالقدس به مزایده گذاشته میشوند و میروند تا کمک کنند مظلومین فلسطین و لبنان نجات پیدا کنند.
اصلا یه تکه طلاست دیگر...
چه فرقی میکند که عکسش رو بگیرم و بعداً برای خودم مستند سازی کنم.
یا رسیدش را بگیرم یا نه...
کار وقتی دلی باشد اصلا دوست داری فقط خودت بدانی و خدا
احساس میکنی خدا بیشتر امانت دار است تا یه تکه کاغذ که با مرور زمان فرسوده میشود.
راستش این چند تا النگو ماجرا دارد...
امسال که حج مشرف شدم وصیت نامه ام را از نو نوشتم، دارایی هایم را در ذهنم مرور کردم، به مال شخصی خودم که رسیدم یاد فرش های مسجد افتادم...
چند بار خواستم حاج آقا را ببینم و بدهم
اما نشد...
انگار النگوها قرار بود در این ماجرا عاقبت بخیر بشوند...
طلاها را که دادم در ذهنم قلقلک ایجاد شد رسیدش را بگیرم و بگویم بگذارند در کفنم که اگر شهید نشدم دلم با مقاومت بود...
اما خجالت کشیدم از چند تا النگو در حالی که بقیه هر چه دارند میدهند...
خدا قبول کند...
النگوهای معطر
این النگوها عطر دارند.
عطر قرمه سبزی های مادربزرگ
عطر چای هلش.
عطر پنج شنبه ها بعد از ظهر و گرمای خانه اش.
یادگاری اش را با احتیاط از دستش در آورد.
زیر برگه اهدا به حزب اله را امضا کرد.
خندید.
درست مثل خنده مادربزرگ در خوابی که شب قبل دیده بود.
چگونه ماندن و چگونه رفتن
برگه آزمایش در دستش ماتش برد.
به بچه ها فکر کرد. به خانه. به روزهایی که پشت سر گذاشته و روزهایی که مقابلش ایستاده.
دوباره برگه را نگاه کرد، جواب آزمایش سرطان مثبت بود.
گردن بند را به حزب الله تقدیم کرد.
فکر کرد رفتن و ماندنش دست خداست.
ولی چگونه ماندن و چگونه رفتنش دست خودش است.
راه افتاد سمت خانه. امید به دیدن دنیای بدون اسرائیل قوی ترش کرده بود.
سرویس عروسی که گم نمی شود
جاش در جعبه مخمل ته کمد است.
ولی سرویس من داستانش فرق میکرد.
همین دستبند ازش مانده بود که ازم جدا نمیشد.
نه اینکه من نخوام، خودشم دوست نداشت جدا شود.
چند بار باز شد و از دستم افتاد؛ ولی دوباره پیدا شد.
آن قدر که دیگر مطمئن بودم هیچ وقت گم نمیشود.
امروز که اهدائش کردم تازه فهمیدم چرا دست از من نمیکشید.
منتظر بود برسانمش به مقصد و دست صاحبینش...
که رساندم.
دوست داشت مثل داداش بزرگ باشد
شستش روی مشبّک ظریف قلب میرفت و می آمد.
خانه پر از مهمان بود. به هر کس میگفت چرا بابا نمی آید؟ بغض میکردند و جوابش را نمیدادند.
شستش روی مشبّک ظریف قلب میرفت و می آمد.
داداش دستش را گرفت و بردش کنار حوض که صورتش را بشوید.
داداش در گوشش گفت: «بابا دیگر بر نمیگردد.»
داداش در گوشش گفت: «بابا شهید شده.»
شستش روی مشبّک ظریف قلب میرفت و می آمد.
داداش سینه اش را سپر کرد و نگذاشت بچه های کوچه به زور سه چرخه اش را ازش بگیرند.
داداش پشت لبش تازه سبز شده بود و هر روز می آمد جلوی در مدرسه دنبالش.
شستش روی مشبّک ظریف قلب میرفت و می آمد.
داداش در گوشش گفت: «مبارک باشه عروس خانم و قلب مشبّک را در مشتش گذاشت.»
شستش روی مشبّک ظریف قلب میرفت و می آمد.
قلب را به حزب الله اهدا کرد. دوست داشت مثل داداش، بزرگ باشد.
حلقه ای برای جبهه مقاومت
از هر طلایی بشود گذشت از حلقه ازدواج نمیشود.
از هر عزیزی بشود گذشت، از جگر گوشه نمیشود.
فکر کرد زن های لبنانی در این جنگ از حلقه ازدواج و دار و ندارشان که هیچ،
از جگر گوشه هایشان گذشته اند.
حلقه را اهدا کرد به حزب الله که اگر روزی وقتش شد، بتواند از بقیه تعلقاتش هم بگذرد.
برای زوج هایی که حزب الله را دوست دارند
بیماری ات سخت که باشد قدر دنیا را بیشتر میدانی.
انگار دستی می آید و دانه دانه نعمت هائی که خدا در دامنت گذاشته نشانت میدهد.
بعد از همان بیماری و رفع شدن خطر بود که همسرش این پلاک با نام هردویشان را برایش گرفت.
حالا بیشتر قدر نعمت دوباره با هم بودنشان را می دانستند.
پلاک را اهدا کرد به حزب الله.
برای زوج هایی که قطعا با هم بودن را دوست دارند؛ ولی باهم بودنشان را فدای مقاومت کردند.
سهم او در فرج
انگار همین دیروز بود.
اولین حقوق تدریسش را گرفت.
دوست داشت برای بهترین ها خرجش کند.
فکر کرد بهترین، فرج امام زمان است، یک جفت گوشواره به نیت فرج خرید.
گوشواره ها را گذاشت روی میز.
زیر برگه را امضا کرد: اهدا به مقاومت.
این گوشواره ها شدند سهمش در فرج.
ما عاشق مبارزه با اسرائیلیم
خیلی حس خوبی دارد وقتی دانه دانه ش بافته میشود.
وقتی احساس میکنی شاید خدا بخواهد و روی سر یک سرباز حزب الله قرار بگیرد
یا یک شهروند عادی لبنان که سر خانه و زندگی اش نشسته تا اسرائیل نتواند پیشروی کند.
ما عاشق مبارزه با اسرائیلیم
حتی اگه کاری از دستمان برنیاید، مگر همین بافتنی ساده....
اون دنیا گیرش نباشم
نگین آبی انگشترش الماس بود. هدیه ازدواج همیشه عزیز است.گذاشته بود برای فرزندش یادگار بماند.گلهای ابریشمی فرش هم درست به لطافت خاطراتی بود که سالها در قلب آن جا خوش کرده بود.
میگفتند اینها را نگه دار و ارزانترش را هدیه کن.
در جواب گفت: «نه بهتره از اونی که بیشتر دوست دارم بگذرم تا اون دنیا گیرش نباشم.»