گروه ایرنا زندگی- سیده حکیمه نظیری: نه نه، حالا که فکر میکنم سر هیچ کدام از اینها نبود. اصلا به سال انتشارشان که نگاه میکنم اینها مال دوران دبیرستانم بود و از گره خوردن من با سربند و فانسقه و مین، خیلی گذشته بود. سر«دا» بود. «زهراسادات حسینی» (نویسنده کتاب دا) مرا با خودش توی غسالخانه جنگ برد و شر شر اشکم را سیلاب کرد دنبال مجروحانی که یک کسی، چشم انتظارشان بود حتما. کتاب سفارشی بود. داداشم آنوقتها دانشجوی اراک بود. زنگ زد گفت : «دارم میرم نمایشگاه کتاب تهران. چیزی میخوای برات بخرم؟! » خوب یادم هست که سروصدای دا را شنیده بودم. توی تلویزیون یا از دهان بقیه، خوب یادم نیست. اما آن قدر کتاب حرف داشت برای گفتن که همه جا نقلش بود. آن قدر که حتی یک لحظه هم فکر نکردم و زود گفتم «دا رو میخوام»! اصلا نمیدانستم این کتاب به این قطوری است. قیمتش را هم نشنیده بودم. شاید اگر به عقل الانم بود، به داداش دانشجویم همچین سفارشی نمیدادم. ولی طولی نکشید که کتاب را داد دستم. چاپ صد و چهاردهمش نصیب من شده بود. بوی کاغذ تازه و ورق نخورده میداد. کتاب را باز کردم و دیگر نفهمیدم چه شد...شب و روز و صبح و ظهر، وقتی همه غذا میخوردند من کتاب میخواندم، وقتی مامان صدایم میزد و نمی شنیدم، دا دستم بود. وقتی همه میخوابیدند من کتاب را میگذاشتم کنار لحاف و تشکم و تا چشمم باز بود میخواندم. انگار یک نفر با چسب چوب مرغوب، کتاب را چسبانده بود به انگشتانم. یک هفته تمام خواندم و گریه کردم و بغض کردم و هزاربار مردم و زنده شدم. وسط جنگ بودم و مامان کم کم داشت شاکی می شد که :«اینها چیست میخوانی؟!». بعد از یک هفته کتاب تمام شد اما تازه برای من همه چیز شروع شد...دنیا شکل دیگری شده بود. دیگر من گذشته ای داشتم که مثل سنجاق سینه روی قلبم چسبانده بودم و یک بغض و امید توام به لحظه هایم میداد. میخواستم با این جهان پر از نور بیشتر آشنا شوم. با زنهایی شبیه «دا» و زهراسادات حسینی که خیلی خاطره داشتند. نه ازاین خاطره هایی که دور هم مینشینیم و تعریف میکنیم، از آنهایی که تا مدتها کنج ذهن آدم عین یک زیرخاکی عتیقه میماند و هرچه هم گرد وخاک زمان رویش بنشیند، باز ارزش دارد.
میخواست همسرجانباز بشود
بعد از «دا»، خیلی کتاب خواندم. شهیده مریم فراهانیان هم یکی از آنهایی بود که یک شب تمام پای حرفهایش نشستم تا این دنیای عجیبش را درک کنم. این که میخواست همسر یک جانباز بشود هیچ جوره توی کتم نمی رفت. آن وقتها خودم هم مجرد بودم و سن و سالمان توی یک حوالی بود. یک شب نشستم تا برایم سیر تا پیاز زندگی اش را بگوید و بغضم را بترکاند.
«دختر شینا» که از تنور انتشارات درآمد، من هم یکی خریدم. عاشق جلد کتاب شده بودم. رنگی رنگی و پر از حس. کتاب را که ورق زدم حس و حالم مثل بوته یاسی که هی قد بکشد و عطرش را توی هوا رها کند، بیشتر و بیشتر می شد. دختر شینا ترک بود، مثل من. هنوز هم وقتی یاد عشق باصفای دختر شینا و همسر شهیدش می افتم، دلم میگیرد. جنگ، توی کتابها اشک آدم را درمی آورد، توی زندگی واقعی ولی قلب زنهای زیادی را شکسته بود. زنهایی که پر از نور و صبور، نشسته بودند و دانه دانه خاطراتشان را کنار هم چیده بودند تا کتاب شود و یکی مثل من بخواند.
دیگر زندگی ام گره کور خورده بود با شهدا و شوخی ها و شب عملیاتهایشان. از عباس بابایی و کتابش، تا ابراهیم هادی و آن ارادت قشنگش به حضرت زهرا سلام الله علیها. داداشم بعد از دا یکبار دیگر هم مرا ذوق زده کرد. وقتی خاک های نرم کوشک را گذاشت کف دستم، یک گوشه دنج گیر آوردم و با این بنای با صفا توی خم و پیچ زندگی اش رفتم وآمدم. شهید برونسی هم که شهید شد، دل من دیگر خاکی شده بود. خاک جبهه نشسته بود روی طاقچه ها و پستوهای دلم. دیگر شهدا، برایم یک باور بودند. یک حقیقت زلال که کمکم نوجوانی ام را به سمت دیگری هدایت می کردند. یادم هست که مثل خیلی از شهدا سعی میکردم نمازم را اول وقت بخوانم. با خودم فکر میکردم دستم به شهادت نمی رسد یک نماز اول وقت که دیگر میتوانم بخوانم.
کتابم رفت!
«من زنده ام»، هدیه بود. رفته بودم یک جایی عکاسی، که برنامه فرهنگی داشتند. از این کتابها یکی دست بچه ها داده بودند. آنها دانش آموز بودند و من دانشجو. یکی هم به من دادند. کتاب را گذاشته بودم دقیقا دم در ورودی که یک عکسی بگیرم. سخنران جلسه فکر کرده بود این را برایش گذاشته اند که وقت رفتن بردارد. موقع رفتن خیلی آرام بی اینکه دستش را بخواهد حتی دراز کند یواش کتاب را برداشت و رفت. من دو متری اش ایستاده بودم و رفتن کتابم را تماشا میکردم. بدو بدو رفتم پیش مسئول برنامه و گفتم : «کتابم رفت! و زدم زیر خنده. آقای سخنران آن قدر قشنگ کتابم را برده بود که انگاری وسط یک فیلم فرهنگی باشیم و او توی نقشش فرورفته باشد.» یکی برداشت، داد دستم و گفت :«کتاب کی رم برداشته برده! یه خوره کتاب...»
داستان اسارت، نفسم را تنگ می کرد. دلم میخواست آنها که از صلیب سرخ آمده بودند یک جوری راهی باز کنند تا معصومهی «من زنده ام» برگردد به وطنمان. «وطن» چه مفهوم پررنگی بود وسط کتابهای جنگ...
از وقتی «دا» را خواندم، تا چند سال بعدش، نشست و برخاست با شهدا و همسرانشان، بچه هایشان حتی دوستانشان کارم شده بود. نه که بروم خانه کسی، می نشستم پای کتابها و با حرفهایشان همه جا می رفتم. من هیچوقت خانه نبودم انگار، همیشه جای دیگری سیر میکردم. جایی که آخر هفته ها مرا میکشاند گلزار شهدا و زندگی ام را عوض میکرد.
فرنگیس خانم پیش ما بمان!
دیگر درسم تمام شده و لیسانسم داشت خاک میخورد، میرفتم یک مدرسه غیرانتفاعی برای کارورزی. یک روز پاییز که از کلاس بچه های چهارم بیرون آمدم و توی این فکر بودم چایی ام را توی دفتر دبیران بخورم یا نه؟! چشمم به یک میز پر از کتاب افتاد. کلاس ششمی ها داشتند با دقت کتابها را روی میز می چیدند و تلاش میکردند همه کتابها جا بشود. رفتم نزدیک میز ایستادم و عنوان و جلد کتابها را نگاه کردم. « فرنگیس» داشت برایم دست تکان میداد. از بچه ها راه و رسم کتاب امانت گرفتن را پرسیدم و گفتند که یک هفته وقت دارم بخوانم و بیاورم. من ولی دو سه روزه خواندم و پس بردم. زندگی فرنگیس خانم که اهل روستا بود و وسط جنگ، شجاعت عجیبش که جنگ را هل میداد عقب و زندگی را به آغوش می کشید مرا پای کتاب میخکوب کرده بود. از این یکی هم دل کندم و پس دادم...مثل همه کتابهای دیگر جنگ و شهدا که خوانده بودم. انگار هر کتابی که میخواندم یک گوشه از دلم یک قاب دور چوبی با یک عکس سیاه و سفید جا میماند و من با کتاب تازه ای که میخواندم یک دور هم این قاب را دستمال می کشیدم. دستمال کشیدن خالی نه ها! اشک چشمم را نم این دستمال میکردم و خاکش را می گرفتم.
چند سال همینطور بودم وحالا خیلی از کتابها را خوانده ام. بعضی هایشان را هم میخواهم بخوانم. بعضی کتابها را خیلی خوب نوشته اند، بعضی ها را شاید کم تکنیک. اما راستش من اصلا نمی فهمم. نوری که توی این کتابها هست مرا پاسوزشان کرده. اصلا آن شخصیت هایی که فکر می کنی یک وقتی دلشان تکان بزرگی خورده و دست به کاری زده اند که آدم روزی هزار بار از خودش می پرسد: «من بودم میتوانستم؟!میخواستم اصلا؟!» آن قدر بزرگند که توی جمله های کتاب جا نمی شوند. ولی توی دل ما چرا...