گروه ایرنا زندگی - «چارهای نیست. باید ببرمش. شما پیش بچهها بمون، من بچه رو میبرم.» نامهی بستری را تحویل پرستار بخش اطفال دادم. صدای گریهاش بلند شد. پوست لبم را با دندان میجویدم و با ناخن اشاره، پوست انگشت شست را میکندم. سوزن سرم توی دستش فرو رفت و قلبم را سوزاند. چشمهایم سیاهی میرفت. برگه مشخصات را پر کردم، کلمات توی برگه میلرزیدند. بی وقفه گریه میکردم. زانوهایم سست شده بود. وزن ساک پسرم چند برابر روی شانه سنگینی میکرد. رنگ سرخ تبدار پسرکم از شدت گریه زرد شده بود و بیحال روی تخت خوابش برده بود.
قطرههای سرم توی دستش میرفت و با دیدنش داغ دلم تارهتر و بیشتر میشد. نمیدانستم نگران پسرک دوماههام باشم یا دلتنگ و نگران چهار فرزند توی خانه. تصویر بچهها جلوی چشمم بود. انگار فاطمه حسنا مثل هرشب مقابلم ایستاده و با سری کج روی شانه و با زبان دختربچه های دوسال و نیمه صدایم میزند: «مامانِ گَشنگَم، من آب میخوام.»
دلم برای شانه زدن موهای لخت و موج دار دخترها تنگ شده بود. برای سر و صداهاشان، بهانه گیری و کارتراشیهاشان. دلم برای تک تک لحظات ده سال مادریم تنگ شده بود، حسرت لحظاتی که خسته میشدم و از سختی مادری شکایت داشتم، غمم را هر لحظه بیشتر میکرد. بیطاقت شده بودم
گوشی را برداشتم. باید در نبودم توصیههای لازم را به همسر میکردم: «عزیزم، یه لیوان آب بالای سر فاطمه حسنام بذار، عادت داره نیمه شب آب بخوره... تکلیف فاطمهاسماء رو چک کن... معصومه زهرا فردا پیش دبستانی نره، هنوز حالش خوب نیست.»
کلمات، با چکش کوه نوردی از حنجره بالا میآمدند. گلویم حسابی خش برداشته بود و بریده بریده حرف میزدم:«فردا بچهها رو قبل رفتن به مدرسه صبحونه بدیا. ساعت هفت و ربع، سرویس میاد دنبالشون. خوراکی یادشون نره. تو رو خدا هوای دلشون رو داشته باش، بچههام خیلی به من وابستهن.»
همسرم خواست دلم را قرص کند، اما مگر مادر دور از بچههای کوچکش، دلْ قرصی دارد؟ آن هم من که احساساتی بودنم و وابستگیام به خانواده، زبانزد اطرافیانمان است و حالا نمیدانستم باید چند روز و شب، این جدایی را تحمل کنم. به خصوص در چنین شرایطی که پسرکم بیمار و سرم به دست مقابل چشمانم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.
دو شبانه روز در بیمارستان بودم. روز و شبهایی که هر ثانیهشان، قد صدسال به عمرم اضافه کرد. هزارسال غصه، شانههایم را افتاده کرده بود. خسته و بیحوصله به دیوار تکیه داده بودم. نگاهی به آینه کوچکم انداختم. رنگ از چهرهام رفته بود. چشمهایم از شدت گریه مثل دو گودال تیره شده بودند وسط صورتم. چهرهام شبیه مادری صد ساله بود تا سی ساله. اشکهایم روی مژه شوره زده بود و چشمهایم میسوخت.
تا نیمه های شب گریه کردم و هر بار خوابم برد، با اضطراب از جا پریدم. هر چند دقیقه به ساعت نگاه میکردم که چقدر کند عقربههایش قدم میزدند.
روز دوم رسید
بعد از مدرسه، فاطمه اسماء گوشی را از پدر قاپید و احوالپرسی همسرم نصفه نیمه ماند:
«مامان، معلممون گفتن دیگه باید املای شب رو شروع کنیم. دیشب خواب میدیدم شما دارین بهم اولین املام رو میگین. مامان کِی میاین دیگه؟» صدایش لرزید و صدای دویدنش از گوشی دور و دورتر شد. صدای رقیه زهرا از پشت گوشی آمد: «مامان، معصومه زهرا هنوز هیچی نمیخوره! نمیدونم دلتنگتونه یا از مریضیه. ولی فاطمه حسنا حالش خوبه، من و بابا حواسمون به بچه ها هست. »
دلم میسوخت که توی ده سالگی باید به جای من خانهداری کند. گوشی را قطع کردم و روی تخت انداختم. سرم را میان چادر فرو کردم، اما صدای گریه انقدر بالا بود که چندتایی از کادر بیمارستان توی اتاق آمدند تا آرامم کنند. اما حال و روز خرابم به این راحتی سامان نمیگرفت و آرام نمیشدم.
پیامی صفحه گوشی را روشن کرد: «دوست عزیزم، روضه بودم، خیلی دعات کردم. دلتو بسپر به حضرت مادر، ایشون خیلی خوب حال و روزت رو میدونن. شفای پسرت رو از مادر اهل بیت بخواه. »
یادم آمد فاطمیه است. به سراغ مداحیهای گوشی رفتم. روضه خوان میخواند و من گریه میکردم. هر تکه از این دو روز، جایی از روضه را برایم مجسم میکرد؛ روضه وصیت مادر به علی که آب بالای سر حسینم بگذار، روضه دخترک کوچک خانه که جای مادر خانه داری میکرد. روضه حسنین که بعد از مادر، تمام وجودشان را غم گرفته بود.
انگار سر روی دامن مادر گذاشته بودم و دیگر به جای غمهای خودم برای دردهای فاطمه(سلام الله علیها)، اشک میریختم.
روضه، دلم را آرام کرد. با دوستانم ختم قرآن برداشتم و برای شفای زودتر پسرم، حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را واسطه کردم.
ظهر روز بعد، نامه ترخیص، توی دست همسرم بود و ساک پسرک روی شانههای پدر.
دخترها دویدند و در خانه را برایمان باز کردند. عروسک کوچکی که از بوفهی بیمارستان، براشان خریدم را به دستشان میدهم.
حسابی توی آغوش، بوسه بارانشان میکنم.
نگاهی به سرتاسر خانه میاندازم.
در و دیوار خانه بوی غم گرفته، همه جا مرتب است، اما هیچ چیز سر جای خود نیست. باید آغوشم را تا حد امکان باز کنم تا برای پنج فرزندم مادری کنم. باید خیلی زود بساط غصه را از سر و روی خانه پاک کنم. نگاهی به دخترها میاندازم. لبخند میزنند، اما رنگ به صورت ندارند. توی این دو روز، نه اشتهای خوردن داشتند نه دل و دماغ بازی. اوضاع زندگی نابسامان شده. انگار مادرها که نباشند، نخ تسبیح، پاره میشود.
دستی به سر و روی زندگی میکشم. معصومه زهرا اشتهایش کمی باز شده و سوپ گرم، رنگ به رویش مینشاند.
برای دخترک کلاس اولی املا میگویم و به درسهای دختر بزرگم رسیدگی میکنم. همسرم چای تازه دم با عطر هل و دارچین و زعفران میخورد و بدون نگرانی، کنترل تلویزیون را توی دست میگیرد.
خانه بوی مادریم را گرفته. پرچم مشکی فاطمه (سلام الله علیها) را روی دیوار خانه میزنم و با دست مرتبش میکنم. من نخ تسبیح شدم و دانههای مروارید را دور خود جمع کردم.
حالا همه چیز سر جای خود قرار گرفته و رنگ خوشی به خانه برگشته. حالا وضعیت زندگی سامان یافته و سفید است، اما باز بغضی گلویم را فشار میدهد. گوشه پرچم سیاه عزای مادر را میبوسم و زیر لب زمزمه میکنم.
کاش، نخ تسبیح خانهی علی بر میگشت...
«آرزو نیای عباسی»
نظر شما