آرزوی ایران «شهیده» است

گوشی همراهم زنگ زد. یک خبر ارسالی از کانالهای خبری: «در لبنان یک زن شهید شد.» خب که چه؟ مگر هر روز نمی شود؟ مگر در غزه هر روز زنان شهید نمی شوند؟ مگر کودکان و زنان در دنیا تابه حال شهید نشده اند که این یک خبر برای من عجیب بوده است؟ یک بار دیگر و این بار با دقت بخوانم: «در لبنان یک زن ایرانی شهید شد!»

گروه ایرنا زندگی – مخصوصا از بعد دیدار رهبر فرزانه انقلاب با فرزندان این زوج شهید، ذهنم پر از سوال بود. واکنش ها طبیعی نبود. اتفاق هم عادی نبود. رژیم صهیونیستی که برای تضعیف جبهه مقاومت دست به هر جنایتی می زند، این روزها راهبردش را بر ترورهای نقطه زن گذاشته و بعد از انفجارهای عجیب پیجر و (به خیال خودش) تضعیف روحیه اعضای حزب الله لبنان، این بار روی یکی از ماموران رده بالای اطلاعاتی این حزب متمرکز شده است که داماد ایرانیان غیور است.

 از خاطرم نمی رود که مهدی(پسر بزرگ خانواده که ۱۷ سال دارد) با لبخند ملیحی که روی لبش نشانده است، در دیدار با پدر مهربان امت اسلام گفت: «ما ایمان داریم که طبق آیه شریف «لایکلف الله نفس الا وسعها» حتما در توانمان بوده که فرزندان زوج شهید باشیم.» این حرف مربوط به روز چهارم پس از شهادت مادر و پدر اوست در حالیکه دو روز پیش پدر را به خاک لبنان سپردند و اکنون برای وداع با پیکر مادر در ایران حاضر شدند. مهدی ۱۷ ساله، مهتدی ۱۴ ساله، زهرای ۱۰ ساله،  محمد ۸ ساله و فاطمه ۲سال و نیمه، پنج فرزند این زوج هستند.

با خودم فکر می کردم که برای ایمان آوردن به توانمندی یک خانواده در تربیت فرزند، نیاز نیست به تاریخ مراجعه کنیم و از الگوهایی سخن بگوییم که با ما فاصله زمانی زیادی دارند. همین که چشمهایمان را بشوییم و جور دیگر ببینیم کافیست. خواستم بدانم. بیشتر و بیشتر. از معصومه که مادر این پنج ستون استوار بود و رضا، که ۲۱ سال تکیه گاه آن مادر بود. دایی معصومه برایم روایت کرد. از کودکی تا شهادت. دوستانش، همسایه، همکلاسی دانشگاه و هر کسی که توانستم از او درباره شهیده معصومه(آرزو) کرباسی و رضا عواضه بپرسم. حاصلش شد کلمات پیش رو که ناتوانند در انتقال الکن بودن زبان افراد از واقعیت این زن و مرد. پیش کش روح بلند شهید و شهیده.

منزل پدری

معصومه به عنوان فرزند بزرگ خانواده کرباسی بود. سال ۱۳۵۹ به دنیا آمد. با توجه به جو حاکم بر خانواده های پدری و مادری، با فرهنگ اسلامی و قرآنی بزرگ شد و رشد کرد و به واقع یکی از عناوینی که به این خانواده می شود نسبت داد «خانواده قرآنی» است. مادر و خواهرها و برادر معصومه و حتی فرزندانش حافظ قرآن هستند. حافظ کل و حافظ تعدادی از جزءها.. هر کدام در حد توان. این خانواده به شدت با قرآن کریم مانوس بودند. انس با قران بخش جدایی ناپذیر زندگی شان بود که معصومه این فرهنگ را به فرزندانش هم انتقال داد.

در کنار رویکرد قرانی که حاکم بر خانواده بود، از همان اوایل کودکی ورزش هم در خانواده به صورت جدی پیگیری می شد. معصومه حرفه ای ورزش میکرد. ورزش های رزمی. حتی مدال های ملی هم کسب کرده بود. پدرش هم فوتبالیست بود. روحیه بانشاط در این خانواده یک شاخصه جدی بود.

در کنار همه اینها فعالیت های اجتماعی و فرهنگی هم داشت. معصومه در هر سنی که بود، هم نوجوانی، هم کودکی؛ هم جوانی و بعد از ازدواجش هم از برحسته ترین ویژگی هایش فعالیت اجتماعی بود. تا جایی که خیلی از کسانی که او را میشناختند از مهربانی و اخلاق صمیمانه ای که داشت می گفتند و فعالیت های قرآنی و فرهنگی. اغلب همکلاسی های دوران مدرسه اش از او به عنوان یک دانش آموز نمونه یاد می کنند چون در بخش علمی هم همیشه صاحب مقام بوده است. با بررسی دوران حضورش در لبنان، میبینیم که آموزش ها و فعالیت های دوران نوجوانی و کودکی چقدر در روند زندگی اش نمود داشته است.

در جستجوی حقیقت

در رشته مهندسی کامپیوتر در دانشگاه شیراز درس میخواند. از آنجایی که پدر معصومه در دهه شصت مدتی را در لبنان حضور داشت و همکاری هایی را با حزب الله داشت، دلتنگ یارانش بود. یک روز که پدرش اظهار دلتنگی می کنند، معصومه دلیل ناراحتی شان را جویا می شود. پدر می گوید: «از بسیاری از دوستانم بی خبرم. نمی دانم اصلا هستند یا شهید شدند؟ نمی دانم این در چه حالند؟» معصومه میگوید : «این که ناراحتی ندارد. تعدادی از دانشجویان لبنانی در مشهد تحصیل می کنند. می توانم از طریق بخش بین الملل دانشگاهمان با آنان ارتباط بگیرم شاید از دوستانتان باخبر باشند و یا بتوانند خبر بگیرند. چون بسیاری از آنها به جریان حزب الله وابستگی دارند.»

معصومه که برای شادی دل پدر به بخش بین الملل دانشگاه مراجعه و طرح موضوع کرد با تعجب کارشناس بخش مربوطه مواجه می شود. کارشناس می پرسد: «چرا مشهد؟»  معصومه که ذهنیت خود را توضیح می دهد، در پاسخ «در دانشگاه خودمان هم دانشجویان لبنانی حضور دارد.» را می شنود. پرس و جو می کند، بیشتر متعجب می شود. دانشجویان لبنانی همکلاسی خودش بودند اما آنقدر زبان فارسی را خوب صحبت می کنند که معصومه اصلا فکر نمیکرده که این ۵-۶ نفر لبنانی هستند. ارتباط می گیرد و ایشان را به پدرش معرفی می کند. این ارتباط خیلی صمیمی شکل می گیرد و ادامه دار می شود.

خواستگار هم زیاد داشتند. بعد از تمام شدن درس رضا پدرش، آقای عواضه در سفری که به ایران داشتند، به منزل پدر معصومه می آیند و او را برای رضا خواستگاری می کنند. خانواده معصومه تعجب می کنند و نظر خودش را جویا می شوند. معصومه اعلام رضایت می کند در حالی که پدرش تاکید دارد که :«من در لبنان بودم. می دانم شرایط زندگی در لبنان سخت است. رفاه نیست. شما عربی نمی دانی. امکانات اینجا را در لبنان نخواهی داشت.» و معصومه تنها یک جمله می گوید: «من میخواهم با کسی ازدواج کنم که در کنارش رشد کنم. دنبال رفاه و مال دنیا نیستم.»  جمله ای که پدر برای همیشه در خاطرش نگه داشت.

آرزوی ایران «شهیده» است

عروسی ایران، ماه عسل بیروت

سال ۱۳۸۲ در شب میلاد امیرالمومنین علیه السلام عروسی ای گرفتند.  صدا و سیما هم از این جشن معنوی تصویربرداری کرد و آن زمان در شبکه استانی فارس پخش شد. البته بعد از شهادتشان، فیلم این جشن از شبکه های سراسری صدا و سیما پخش شد که به ما نشان داد که این زوج از همان ابتدا چقدر بر مسائل معنوی جدی بودند.

به لبنان رفتند. معصومه با همان مهندسی کامپیوتر مشغول می شود و آقا رضا هم بعد از اخذ مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه امریکن بیروت، در مقطع دکترا در دانشگاه تهران قبول شد که در دوره دکترا یک پروژه مهم و راهبردی در دست داشت که طی آن اختراعاتی هم ثبت کرد.

آسودگی ما عدم ماست

فعالیت های آقا رضا در حوزه تخصصی خودش بود و تا مدتها هر دو در حوزه برنامه نویسی فعال بودند، مخصوصا در دهه نود. معصومه در کنار اینها درگیر فعالیت های اجتماعی و قرآنی بود. در حوزه مهدویت کارهای گسترده ای می کرد. شاید مصاحبه همسر سفیر ایران در لبنان را در رابطه با جلسات هفتگی داشتند را دیده باشید:

««نرگس قدیریان» همسر سفیر ایران در لبنان در مطالبی در مورد شهادت معصومه کرباسی و آشنایی با او، در شبکه اجتماعی ایکس نوشت: «دوست عزیز و مهربانم خانم ‎معصومه کرباسی به دست رژیم خونخوار صهیونیستی ترور شد. چه بسیار شبهای جمعه در مراسم دعای کمیل در کنار هم با زمزمه دعا و مداحی برای اهل‌بیت (ع) اشک ریختیم.»

قدیریان همچنین نوشت: «او پنج فرزند داشت و همیشه با دختر ۲ ساله‌اش به مراسم دعا می‌آمد. شهد شیرین شهادت گوارای جان پاک و باایمانش.»»

معصومه خانم دبیر رسانه «عرب آنلاین» هم بود که مجموعه حاج آقای شجاعی است. در حوزه مهدویت کار می کنند. البته حجت‌الاسلام محمد شجاعی مدیر مؤسسه منتظران منجی(علیه السلام) در ایکس (توئیتر) شهادت «شهید رضا عباس عواضة» و «شهیده معصومه کرباسی» از مدیران بخش عربی رسانه منتظر را تبریک و تسلیت گفتند.

مدیر مؤسسه منتظران منجی(علیه السلام) نوشت: «هرچند شهادت دختر عزیز، شجاع و با معرفتم شهیده معصومه کرباسی و همسر مجاهد و دلاورش فرمانده شهید رضا عباس عواضة، قلب من و سایر همرزمانش را آزرده و غمگین کرد، ولی حماسه شهادتشان و عروج تا مقام «عند ربهم» افتخاری ابدی ایجاد کرد تا راه و چراغ جهاد و شهادت همیشه پر فروغ و پابرجا باشد.»

اسراری که بعد از شهادت هویدا می شود

نکات خوبی در زندگی مشترک این دو شهید بزرگوار دیده میشد. این زوج شهید در زندگی خود چند ویژگی منحصر به فرد داشتند که شاید حلقه مفقوده بسیاری از خانواده های ماست:

اول: همه خانواده با هم رشد می کردند. بچه ها با سطح بالایی از نشاط و علاقمندی به همدیگر بزرگ می شدند. مثلا نماز جماعتی که به امامت آقا رضا در خانه شان برگزار میشد وصف کردنی است. هر کدام از اعضای خانواده سجاده مستقل داشتند وبه جز سه فرزند مکلفشان، محمد و فاطمه هم به واسطه محبت و شوقی که بین اعضای خانواده بود، لباس نمازشان را می آوردند و در صف می ایستادند.

دوم: ولایت پذیری در این خانواده بسیار پررنگ بود. معصومه و همسرش در تمام اتفاقات زندگی تا حد امکان نگاهشان به دهان مبارک حضرت آقا بود. تمام زندگی شان را روی سخنان و راهنمایی های ایشان تنظیم می کردند.

سوم: اهمیت زبان فارسی در این خانواده بسیار بالا بود. به خاطر دارم حضرت آقا جایی فرمودند: «اگر کسی بخواهد علم را یاد بگیرد باید زبان فارسی رایاد بگیرند و بیاید ایران علم آموزی کند.» خب سبقه فارسی دوستی این خانواده به پدر و مادر آقا رضا هم برمی گشت.

مادر و پدر آقا رضا از سال ۵۴ برای تحصیلات دانشگاهی به ایران آمدند و در مشهد در دانشگاه تحصیل کردند. مادرش پزشکی خواندند و پدرش جراحی قلب و از نیروهای ارزشمند انقلابی شدند که همیشه در کنار نظام ما و انقلاب ما بودند. همچنان هم با همان تعصب هستند و پیرو فرمان رهبر انقلاب. اصلا وجه نامگذاری خود آقا رضا هم به این دلیل است که او در مشهد به دنیا آمده است.

فعالترین کلاس رایزنی فرهنگی ایران در لبنان همین کلاس زبان و ادبیات فارسی خانم «خدیجه غزال» مادر آقا رضا بوده و هست. ایشان روی زبان فارسی تمرکز کردند و تعداد شاگردانی که در لبنان به واسطه او زبان فارسی یاد گرفتند بی شمار است.

قانونی در منزل بود که آقا رضا می گفت بیرون از منزل عربی و انگلیسی و گاهی فرانسه حرف میزنید، کافیست. وقتی در منزل هستیم تمام اعضای خانواده فارسی صحبت کنیم. هم خودشان و هم فرزندانشان، هم علاقمند بودند و هم تسلط داشتند.

چهارم: موضوع مورد اهمیت دیگری که در این خانواده به چشم می آید مسئله جمعیت و فرزندآوری است که با توجه به تاکید مقام معظم رهبری روی این موضوع دقت نظر ویژه ای داشتند. به جرات می گویم که اگر تقدیر بر این بود که این زوج بیشتر در این دنیا زندگی کنند، قطعا تعداد فرزندانشان بیشتر می شد.

آرزوی ایران «شهیده» است

تربیت شده بودند که فرزند شهید شوند

 ویژگی مهمی که در کنار فرزندآوری به آن توجه می کردند بحث تربیت بود. شما بعد از شهادت این زوج، فرزندانشان را در رسانه ها دیدید. چه از نگاه قرآنی و چه از نگاه ولایت پذیری و اخلاقی و.. و مخصوصا آماده بودن بچه ها برای شهادت پدر و مادرشان. در بین بستگان درجه یک و دو و سه، آماده ترین آدمها برای شهادت معصومه و آقا رضا، همین پنج فرزند بودند که اصلا انگار از ابتدا تربیت شده بودند که فرزند شهید شوند. این دو عزیز کاملا شهید زندگی کردند و شهید شدند.

مادر معصومه بارهاا به او می گفت که بچه ها را در این بمباران بردار و بیار ایران. معصومه می گفته: «بچه های من خونشان رنگی تر از بچه های غزه و لبنان نیست. درست است که امکانات رفاهی ایران را داریم اما باید در همین جا باشند.»

زندگی این دو نفر یک زندگی عاشقانه و بی نظیر بود. قسم میخورم در بین تمام اطرافیانم زندگی ای به عاشقانگی زندگی این دو نفر ندیدم. یادم نیست معصومه غیر از «آقا رضا جان» با عنوان دیگری همسرش را خطاب کرده باشد. نمونه اش را در هیچ کدام از اقوام ندیدم.

باهم می رویم

روز آخر و زمانی که آقا رضا عزم رفتن کرده اند، مادرش به معصومه می گوید:«معصومه بمان با هم بریم و برگردیم.» معصومه می گوید: «من یک لحظه از آقا رضا جدا نمی شوم.  با هم می رویم و با هم برمیگردیم.»

روزهای پایانی معصومه با تک تک دوستانش خداحافظی کرده بود. به همه پیام داده بود. طلب حلالیت کرده و قسم شان داده که «مرا حلال کنید.»

لحظه ای که پهپاد اسرائیلی به این زوج اصابت کرد، معصومه و رضا می توانستند به سمتی فرار کنند که مردم بودند، اما نرفتند. آن منطقه، منطقه مسیحی نشین بود و رژیم صهیونیستی در این جنگ نشان داده که با مردم آن منطقه کاری ندارد. ولی معصومه و آقا رضا از مردم فاصله گرفتند تا به آنها آسیبی نرسد. و متاسفانه با شلیکی که انجام شد آسیب دیدند. موشک به سمتی خورده بود که معصومه آسیب بیشتری دیده بود و در نهایت هر دو به دیدار معشوقشان شتاقتند.

ماموریت ما

بچه ها سرمایه هایی هستند که بسیار ارزشمندند. هر کدام از این ۵ بچه می توانند آقا رضا و معصومه های آینده ما باشند. آنقدر که برای تربیت این بچه ها وقت گذاشته شده است باید قدر دان باشیم. چون تصور ما مشغله بسیار زیاد معصومه و همسرش بود اما علیرغم این مشغله، این زوج آنقدر در تربیت بچه ها ظرافت خرج کرده اند که امیدوارم هر کداممان بتوانیم قدر و ارزش این عزیزان را بدانیم.

او الگوی من است

ملیحه فاتحی که مقیم لبنان بوده است،  گذران یک سال و نیم گذشته خود را به صورت شبانه روزی با معصومه می داند. ملیحه او را انسانی بسیار برنامه ریز معرفی می کند و می گوید: « نظم از مهم ترین شاخصه های معصومه بود و بسیار تمییز بود. برای فرزندانش یک مادر به تمام معنا بود. مهدی، مهتدی، زهرا، محمد یا فاطمه برایش فرق نداشت. او یک مادر بود . مثل همه ما. اما آنقدر خوب بود که حتی نمی توانم توصیفش کنم. نمی دانم چرا؟ نمی توانم به زبان بیاورم که او که بود. فقط می گویم او خیلی خوب بود. او الگوی زندگی من بود.»

آرزوی ایران «شهیده» است

همه چیز از حفظ قرآن شروع شد

زهرا بینازاده از دوستانش معصومه می گفت: « از سال ۸۰ و بدو ورودم به دانشگاه شیراز با او آشنا شدم. او ورودی ۷۹ دانشگاه چمران اهواز بود. در مسجد اولین بار دیدمش و با هم آشنا شدیم. توضیح داد که چرا به دانشگاه شیراز انتقالی گرفته است. صدا و لحن مهدی در قرائت قرآن آنقدر زیباست که مرا یاد صدا و لحن معصومه می اندازد. معصومه حافظ کل قران نبود اما همیشه در تلاش بود جزء به جزء قرآن را حفظ کند.

 خیلی قشنگ امر به معروف می کرد. طوری که من دوست داشتم همه اش از سوی او امر به معروف شوم. زمانی که قرار گذاشتیم قرآن را با هم حفظ کنیم، دوستیمان صمیمی تر شد. در هر شرایطی هم سر وعده مان بود.

 اصلا اهل تجمل نبود. مثلا وقتی دعوتم میکرد بروم خانه شان، الویه بدون مرغ برایم میگذاشت. ساده و تمییز و خودمانی اما سرشار از مهر و دلچسب. بسیار تمییز و منظم بود. آنقدر تمییز بود که باید کمدهایش را میدید.»

با لحن شیرین و لهجه شیرینتر شیرازی ادامه داد: «شما در فیلمی که ازشان در رسانه ها منتشر شد دیدید؟ دیدید دست در دست هم شهید شدند؟ تمام زندگی شان همین طور بودند. می گفتم: «زشته نکن. چیه دست تو دست میرید؟» پشت تلفن که با همسرش صحبت می کرد این شروع حرفهایش بود: «آقا رضا جان! الهی فدات..» میگفتم: «معصومه زشته خب این چیه هی می گی؟ آخرش تو فدای آقا رضاجان میشیا..» که شد. آخرش هم فدای هم شدند. باور کنید من هیچ زوجی که این قدر عاشق هم باشند را در عمرم ندیدم.  بعد از شهادتشان با معصومه که حرف میزدم میگفتم: «خب چی کار کنمت خواهر؟ که آخرش دست تو دست رفتید.. آخرش هم...»»

معصومه شرایطی داشت که استرس برایش بد بود. حتی در یک برهه زمانی بارداری هم برایش خوب نبود. ولی شما فکر کنید رفت لبنان و در آن شرایط ۵ فرزند به این دنیا هدیه کرد. آن هم چه فرزندانی..»

همراه بندگی همدیگر

خانم عابدینی آن زمان لبنان زندگی می کرد. از سال ۹۴ با معصومه آشنا شد و این دوستی تا کنون ادامه داشت. میگفت: « شهیده کرباسی خیلی منظم و هدفدار زندگی می کرد. برای آینده اش خیلی نظم و هدف داشت. نظم داخل خانه اش به شدت جذبم می کرد. اعتقادش بر این بود که باید به گونه ای زندگی کنی که خانه نیاز به خانه تکانی نداشته باشد. باید از فرصت ها درست استفاده کنی. برنامه ریزی روزانه و ماهانه و سالانه داشت.

کارهایی که برای امام زمان انجام میداد را برایم توضیح میداد. روی صحبت های استاد شجاعی خیلی کار کرده بود. میگفت: «دوست دارم با یک ایرانی ارتباط داشته باشم چون به زبان فارسی حرف بزنم.» وقتی با هم دوست شدیم انگار نیمه گمشده همدیگر را پیدا کردیم. حتی برای دوستی مان اسم گذاشتیم، می گفت ما باید همراه بندگی همدیگر باشیم.چهارشنبه ها صبح قرار هر هفته ما بود. قرارمان این بود که چهارشنبه ها زندگی مان ایرانی باشد. چای میخوردیم و غذای ایرانی درست می کردیم و فارسی حرف میزدیم.

حتی رفاقت هایش را روی هدفش می چرخید. مثلا میگفت: «بیا با هم که هستیم از دوستی و زمانمان درست استفاده کنیم.» همین شد که وقتی کنار همدیگر بودیم، من به او خیاطی یاد میدادم و او به من عربی یاد می داد.

روی اخلاق همدیگر کار میکردیم. نکات تربیتی بچه هایمان را با هم مرور می کردیم. برای بچه هایمان حتی چالش طراحی میکردیم که روی تفکر و توانمندی های بچه ها کار کنیم.

بعد از سه چهار سال محل زندگی شان عوض شد و به ما نزدیکتر شدند. دیگر دیدارهای ما خیلی بیشتر از قبل بود. از صبح و هر روز من پیش او بودم. از صبح میخواندیم، می نوشتیم و از توی کتاب ها تحلیل در می آوردیم و مرور می کردیم و تحلیل می کردیم.

در اجرای برنامه ها خیلی دقیق بود. حتما ایده هایش را به مرحله تمرین در میاورد و بعد از تمرین آن را تثبیت می کرد. به خاطر دارم میگفت که فرزند اولش(مهدی) که به دنیا آمده بود، میگفت مسئولیت مادر شدن را هم دیگر دارم. دیگر مثل قبل نیستم. باید برنامه داشته باشم.

کوچکترین چیزی که میخواست پی بگیرد و انجام دهد، در موردش تحقیق می کرد. سر هر سال و با فرا رسیدن ماه فروردین باید برنامه میریختیم. برنامه ده ساله و پنج ساله و یک ساله و شش ماهه و یک ماهه و سه هفته و ..میریخت. گاهی تا سه هفته اول سال را درگیر این برنامه ریزی بود.

 همه ر ا مینوشت. همه را هم دقیق عمل میکرد. بعد از تولد مهدی هدفش را روی این گذاشته بود که مهدی همبازی می خواهد. مهتدی را سریع آورد. در خانه شرایط را برای تربیت بچه ها مناسب کرده بود. مثلا تلویزیون نداشتند. می گفت: «رسانه برای سن زیر ۷ سال خوب نیست.» اگر هم مصرف رسانه ای داشت یکی دو روز در ماه با خانواده و همه بچه ها می نشستند و یک فیلم میدیدند.

کار دیگری که میکرد این بود که اشتباهاتش را در تربیت مهدی برای خودش مینوشت که مثلا زود عصبی میشود. برای کنترل خشمش روی خودشکار میکرد که برای فرزند بعدی اش دیگر این اشتباهش را تکرار نکند. می گفت که بچه اگر مسجدی باشد خوب بزرگ می شود به همین دلیل با شرایط سخت هم اگر بود، بچه ها را برای شرکت در برنامه های مسجد میبرد. خیلی سخت بود ولی میبرد. مخصوصا برنامه های کشاف که برنامه های مخصوص حزب الله برای بچه هاست و برای همه سنین کودک و نوجوان تدارک میبینند. کارهای فرهنگی و عقیدتی و..  

آموزش قرآن خیلی برایش مهم بود. غسل جمعه و آدابی از این قبیل هم در خانواده آنها جایگاه مهمی داشت. محال بود روز جمعه بگذرد و اهالی این خانواده غسل جمعه را انجام ندهند. یا در دوران بارداری، ریز به ریز اعمال توصیه شده در دوران بارداری را انجام میداد. خلاصه خیلی زیاد اهل مطالعه بود. خیلی زیاد اهل رعایت بود. خیلی زیاد منظم بود. خیلی زیاد تمییز بود. خیلی زیاد برنامه ریز بود.

«آقا رضا» یا «آقا رضا جانم»

یک بار به او گفتم: «تو تنها زن ایرانی هستی که توانستی مرد عرب را با پنبه سر ببری.» آن قدر برای همسرش احترام قائل بود که حتی یک بار هم ندیدم «رضا» خطابش کند. همیشه «آقا رضا» یا «آقا رضا جانم». اصلا با حرف همسرش مخالفت نمی کرد و اگر مخالف بود در علن چیزی نمی گفت. می گذاشت بعدا و در خفا و کم کم و با منطق در موضوع صحبت می کرد.

تمام لباس های شیک و مرتبش را در خانه و برای همسرش می پوشید. هر ساعت شبانه روز که میرفتی منزلش، هم خانه اش و  هم پوشش او خیلی مرتب بود. ارتباط با نامحرم را خیلی اهمیت میداد. همیشه کار همسر و بچه ها را نسبت به علاقمندی های خودش اولویت میداد. البته همسرش هم خیلی مهربان بودد.

هر دو خیلی برای همدیگر وقت میگذاشتند و برای تفریحات همدیگر احترام قائل بودند. پابه پای هم بودند. در برنامه سالهای آینده برای فرزند ششم هم برنامه ریزی کرده بود.

خانه ای ساده ولی منظم

خیلی منظم بود و خیییلی ساده بود. هیچ چیز اضافه در منزل نداشت. اعتقاد داشت چیزی که وقتت را بگیرد را نباید نگه دارید. همیشه می گفت: «تو وقتت اونقدر باارزشه که نباید برای تمییزی و جابه جایی وسایل اضافه منزل خرجش کنی.» سادگی اش خیلی خوب بود. یک بار که یک روسری ساده سرش بود به او گفتم: «آرزو تو رو خدا روسری دیگری را بپوش.» و او چون ساده پوشی را دوست اشت به منی که از کشوی روسری هایش خر داشتم گفت : «چشم با خانمهای ایرانی که بیشتر بگردم از روسری های دیگرم هم استفاده می کنم.»

در خانه و وسایل و ظرف و ظروفش، هیچ چیزی اضافه نداشت. چون اغلب مهمان هم نداشت نیاز به تعداد ظرف و ظروف بالایی هم نداشت. اصلا اهل زرق و برق و تجملات نبود. سر زایمان اخرش که آقا رضا برایش یک دستبند طلا گرفته بود، اصلا ذوق خاصی که برق در چشمش بیاورد نمیدیدم. به جایش وقتی بچه ها شاد بودند چشمانش برق میزد. چیزی که خوشحالش می کرد این بود که بچه ها شاد باشند حال خانواده اش خوب باشد.

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 22
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • وصال ۰۱:۱۹ - ۱۴۰۳/۰۹/۲۴
    0 0
    خوش به سعادتتشون امیدوارم چراغ راه زندگیم باشن