گروه ایرنا زندگی - روایت مادرانه؛ زینب بزاز: «مامان کلمن و پرچم بهم می دی می خوایم با بچه های همسایه ایستگاه صلواتی بزنیم؟» خودشان مسئولیت ها را تقسیم کرده اند..۶ نفرند و بزرگترینشان ۱۰ ساله است. مسئول آب تند تند می دود و بطری های آب معدنی را از حیاط مسجد پر از آب می کند. تا می رسد باید بطری بعدی را ببرد. مسئول شربت لیوان ها را پر می کند. مسئول صندوق حواسش به دخل و خرج است. یکی دوتا هم مشغول هم زدن شربت جدید هستند. وسط کارهایشان سینی شربت را برای کاسب های محل یا رانندگان می برند.
صورت های مصمم شان گل انداخته است. سایه درخت کوچک سرکوچه، ظهر تابستان چیزی از گرمای هوا کم نمی کند. ایده و اجرا همه اش مال خودشان بود. به هر کس شربت تعارف می کنند می گویند: «کمک به ایستگاه صلواتی فراموش نشود.»
و مردم محل هم الحق سنگ تمام گذاشته اند برای این هیات کوچک و بی ریای امام حسین علیه السلام. از مرد مهربانی که رفته بود برایشان یک جعبه آب معدنی و شربت خریده بود و چون برایش ضرر داشت حتی یک لیوان شربت نخورده بود،تا کسانی که دست در جیب می کردند و هرچه در توان داشتند دست بچه ها می دادند. با همین اعتماد رهگذران ایستگاه صلواتی نیم ساعتشان چند ساعت تمدید شد و قرار چند روز آینده را هم گذاشته اند.
یخ های فریزر برای شربت های فردا کافی نیست. کاسه های یادگار مادربزرگ هم می شد قالب یخ باشند. کاسه ها را پر کنم. یکی به نیت مادربزرگ. شاید همان کاسه ای که روزی تویش خورشت ریخته بود. یک کاسه به نیت پدربزرگ. شاید آن کاسه ای که یک روز که در گرمای اهواز از سخنرانی برگشته بوده، تویش ماست و خیار خورده بود. یک کاسه به نیت آن یکی پدربزرگ. و ..
حالا فردا که دل عزاداران اباعبدالله به خنکای شربت دست ساز بچه ها خنک می شود مادر بزرگ و پدربزرگ ها هم اجر میزبانی شان را خواهند گرفت.
نظر شما