گروه ایرنا زندگی - این روایت تلخی است از یک زندگی، پسری که خود در آسایشگاه سالمندان کار میکند اما پدرش را به مرکز سالمندان دیگری می سپارد و می رود. حتی برای ازدواج خواهرش تنها به گرفتن یک رضایت نامه کتبی از پدر بسنده می کند تا مراسم سر بگیرد. پدر نه دامادی می بیند و نه دختر را در لباس عروس. حالا که که دختر صاحب فرزندی شده است، نوهاش را ندیده و تنها دلخوشی اش تنها عکسی است که از او دارد، عکس را بالای تختش گذاشته و هرروز آن را نوازش میکند و میبوسد بدون اینکه حتی یک بار او را دیده باشد.
یک روز که سر وسائلش با هم اتاقیاش دعوایش میشود، مسئول آسایشگاه به او میگوید، مساله مهمی نیست، هر چه که از وسایل تو برداشته شده بگو تا برایت تهیه کنم، او با بغض نهفته در درونش میگوید، وسیله برایم مهم نیست، عکس نوهام داخل وسائلم بود و حالا نیست.
شنیدن این روایت تلخ است، تلخ تر از آنچه که به ذهن خطور کند اما واقعیتی است که در همین نزدیکی اتفاق افتاده، واقعیتی که دل هر انسانی را به درد میآورد. این گزارش روایتی است از سالمندانی که یا آن ها را رها کردهاند یا به دلیل نداشتن سرپناه و سرپرست، به این مرکز سپرده شدهاند. این جا کسی را قضاوت نمیکنیم، نه آن فرزند را و نه آن پدر و مادر پیر را، فقط راوی زندگی کسانی هستیم که هیچ گاه فکرش را نمیکردند در زمان پیری به جای اینکه کنار خانواده باشند، سقفی از خودشان بالای سر داشته باشند و روزهای پایانی عمر خود را در کنار نوهها سر کنند، به آسایشگاه سپرده شدند تا با همدردهای خود به پایان خط برسند.
از سالمندانی صحبت میکنم که مرکز سالمندان بهشت رضا(ع) نگهداری میشوند، مرکزی که در محله فلاح تهران راهاندازی شده تا سرپناهی برای سالمندان رها شده باشد. پای درد دل هر یک از آن ها که مینشینی تمام صحبتهایشان به یک جمله که شاید برای ما مساله پیش و پا افتاده ای باشد، ختم می شود، اینکه می خواهم به خانه برگردم، کنار خانوادهام باشم چون هیچ چیزی در دنیا به اندازه خانواده ارزشمند نیست، آری برای آن ها داشتن خانه و خانواده آرزوست، آرزویی که حالا دست نیافتی شده است.
وارد این مرکز که می شوم، ناخودآگاه دلم می گیرد، مادران و پدرانی را می بینم که هر یک در افکار خود غرق هستند، حتی عده ای از آن ها متوجه حضور ما نمیشوند، شاید بی صدا، روزها و شب هایشان را در دلتنگی میگذرانند، گلایهای از زندگی و روزگار هم ندارند، روزگاری که شاید میتوانست بهتر از این باشد، هزار افسوس، در وقت نیاز که باید دستی یاریگرش باشد در بزنگاه زندگی رهایش کرده است.
هر قدمی که برمی دارم و به صورت های چروکیده، موهای سفید و دستان لرزانشان نگاه می کنم، ناخود آگاه خود را به جای آن ها می گذارم، به چه فکر میکنند؟ شاید به یاد روزهای جوانی میافتند، یاد آن روزهایی که تنها دلخوشیشان، خندههای کودکانه فرزندانشان بود، یاد آن روزهایی که دستان کوچک فرزندش را میگرفت تا راه رفتن را بیاموزد، دستانش را محکم میفشرد تا مباد به زمین بخورد، اما حال آن دستان کوچک کجاست تا یاریگرشان باشد.
شنیدن صدای چند جوان خوش صحبت و پر انرژی من را به خود میآورد، جوانانی که دیگر فرزندان این پدر و مادران هستند، مددکارانی که برخی از آنها فرزندان بهشت رضا هستند، فرزندانی که در کودکی رها شدند، در مراکز وابسته بهشت رضا بزرگ شده و به سرانجام رسیده و حالا در این مرکز مشغول به کار هستند و دست یاری به سمت پدران و مادران خود دراز کرده اند.
یادم رفت بگویم، مجموعه بهشت امام رضا(ع) شامل پنج مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست، معلولان و سالمندان و افراد مجهول الهویه است که به دستان توانمند چند جوان و با مدیریت "یوسف اصلانی" راه اندازی شده و اکنون به اینجایی که هست رسیده است و برای بسیاری از کودکانی که خود بزرگشان کرده اند، شغل ایجاد کرده و برایشان مراسم ازدواج گرفته است.
اکنون به مرکز سالمندان این مجتمع آمده ایم تا گوش شنوای عزیزانی باشیم که همچنان چشم انتظارند اما هیچ شکایتی از کسی ندارند، فقط چشم انتظارند و همین چشم انتظاری تنها امید آن ها به زندگی است، به همین امید به صبح سلام می گویند تا روز دیگری را آغاز کنند.
*** در آرزوی فرزند بودم، حالا ساکن خانه سالمندانم
در میان سالمندان، پیرمردی را می بینم که مشغول باغبانی است، او نیز از سالمندان رها شده است. به باغبانی علاقه دارد و چون حرفه اش این بوده در این مرکز دست از کار نکشیده و همچنان کار می کند. فضای سبز بهشت امام رضا مدیون دستان این پیرمرد است، می گویند خیلی زحمت کش است و از همان دوران کودکی کار کرده است و کار و از کار کردن خسته نشده و نمی شود. دمی کنار او می نشینم و باب صحبت باز می شود، داستانش را اینگونه می گوید: «در جوانی با دختر خاله ام ازدواج کردم، چون بچه دار نمی شد از او جدا شدم و با زن دیگری ازدواج کردم، زنی که از او سه فرزند داشتم البته زنی که نگذاشت آب خوش از گلویم پایین برود. برای فرزندانم خیلی زحمت کشیدم اما همان فرزندان من را رها کردند. منی که روزی از همسرم به خاطر نداشتن فرزند جدا شدم و آرزویم داشن فرزند بود، ببینید به کجا رسیدم!؟ هرگز فکرش را نمی کردم، روزی روزگاری با داشتن فرزند در زمان پیری کارم به این جا بکشد.
با آهی ازسر حسرت می گوید: « فرزندانم به من سر می زنند، از آن ها هیچ توقعی ندارم، شاید شرایط نگهداری از من را ندارند. به سرو وضع این پیرمرد دقت می کنم، واقعا چرا توانایی نگهداری از او را نداشتند؟ ۶۵ ساله و سالم است، دستانش را روی زانویش می گذارد و بلند می شود، پیش خود می گویم، قضاوت نکنیم شاید واقعا شرایط نگهداری از پدرشان را نداشتند، خدا می داند. در حالی که دستانش را به معنای تاکید تکان می دهد، ادامه می دهد: این را بگویم اگر هر یک از آن ها بیایند و بخواهند من را به زور به خانه شان ببرند، هرگز نخواهم رفت، در همین مرکز می مانم و به همنوعانم خدمت می کنم، خدا فرزندانم را حفظ کند و در پناه خود نگه دارد، همان طور که گفتم هیچ انتظاری از آن ها ندارم.» دلم برای این پدر می سوزد، به راستی چرا این پدران و مادران سالخورده با وجود اینکه دل هایشان شکسته است هیچ انتظاری از فرزند ندارند؟ از آن ها ناراحت نیستند، نفرینشان نمی کنند حتی دعاگوی آن ها هم هستند، چه سخت است پدر و مادر بودن.
*** مادری که آلزایمر داشت اما فرزندانش را شناخت
پیرزن بیچاره برای دیدن فرزندانش به تهران آمده بود اما به دلیل داشتن بیماری آلزایمر گم شد و در خیابان های پایتخت بی هیچ هدفی می چرخد تا اینکه او را به این مرکز معرفی کردند، طی ۲ سالی که در این مرکز نگهداری می شد، پرسنل بهشت امام رضا(ع) خیلی تلاش کردند تا خانواده این مادر را پیدا کنند اما هر بار آدرس را اشتباه می رفتند، پیرزن می گفت اصفهانی است، تلاش ها برای یافتن خانواده او در اصفهان نتیجه ای نداشت، بعدها از صحبت های پیرزن متوجه شدند که او اهوازی است، تلاش برای یافتن خانواده اش در اهواز آغاز شد، در کانال های اجتماعی و شبکه های مجازی عکس او پخش شد، در نهایت در یکی از روزهایی که پیرزن حالش وخیم تر می شد و امیدی به زنده ماندن او نبود، خانمی با این مرکز تماس گرفت و گفت برادرزاده این مادر است، از او و خانواده اش دعوت شد تا به تهران بیایند، وقتی خانواده اش آمدند و او را تحویل گرفتند، چند روز بعد تسلیم مرگ شد. این مادر با وجود داشتن آلزایمر به محض دیدن فرزندانش، آن ها را شناخت اما به دلیل کهولت سن و بیماری تکلمش را از دست داده بود .با همه این حرف ها همین مادر سالخورده با دیدن فرزندانش اشک از گوشه چشمش سرریز شد.
*** روند پذیرش سالمندان
سرگذشت هر یک از این مادران و پدران کتابی است که این گزارش یارای به تصویر کشیدن همه آن ها را ندارد، پای درددل هایشان که می نشینی، صبوری، از خودگذشتگی، مهربانی و آرامش را در ان ها به وضوح می بینی، هر چه باشد آن ها پدر و مادرند، فرشتگان بی ادعایی که نور زندگی ها هستند، چراغ خانه ها با آن ها روشن است که اگر نباشند، خانه بی روح و سرد است. "امیر عمیدی" مدیر داخلی این مرکز می گوید: ما حق نداریم هیچ پدر و مادری را قضاوت کنیم، همین که که آن ها پدر و مادر هستند کافی است تا وظیفه مان را در قبال آن ها به نحو احسن انجام دهیم.
عمیدی، مرد جوانی است که به همران ۴۰ مددکار، در کنار این سالمندان روز و شب می گذراند، پای دردهای آن ها می نشینند و دل می سوزانند، می گوید: «این جا حدود ۸۵ سالمند و افراد مجهول الهویه در دو بخش خانم ها و آقایان به صورت مجزا، زندگی می کنند، این مرکز از سال ۹۷ آغاز به کار کرد، وقتی مشکلاتی برای سازمان بهزیستی بوجود آمده و دیده شد اتفاقاتی در زیر پوست شهر در حال وقوع است و سالمندانی در شهرها و خیابان ها رها می شوند و خانواده های آن ها به هر دلیلی از جمله مسائل فرهنگی، اقتصادی و معلولیت های که برای این پدران و مادران بوجود آمده توان نگهداری از آن ها را ندارند یا نمی خواهند از آن ها نگهداری کنند، راه اندازی شد.»
*** پیدا شدن گمشدهها
مدیر این مرکز می گوید اینجا به صورت خیریه اداره می شود، یک بخشی از بودجه با کمک های مردمی در کل کشور و حتی اقصی نقاط جهان جمع آوری شده و بخش دیگر از طریق پروژه و خدماتی که ارائه می شود، تامین شده و خرج این آسایشگاه می شود. در این مرکز خدمات بهداشتی و پزشکی به سالمندان ارائه شده و مددکاران مبحث اجتماعی سالمندان و اینکه در گذشته چه زندگی داشته اند و چه برنامه ای برای آن ها دارند، مورد بررسی قرار می دهند، اگر خانواده ای دارند، پیگیری می شود تا آن ها را پیدا کرده و در صورت امکان به آغوش خانواده بازگردند.
عمیدی با خوشحالی می گوید، طی چند سال اخیر که این مرکز راه اندازی شده حدود یکصد مددجو به جامعه بازگردانده شده اند و خانواده بسیاری از آن ها را در شهرهای دیگر پیدا کرده ایم، از اهواز، ملایر گرفته تا کرمانشاه و مشهد و اصفهان، سالمندان را به خانواده تحویل داده ایم. بخش درمانی این مرکز نیز فعال است به گونه ای که برای درمان مستمر به درمانگاه و بیمارستان ها ارجاع می شوند و پزشک مجموعه نیز به صورت دوره ای و هر چند روز یک بار آن ها را ویزیت می کند. بخش روانشناسی و روانپزشکی نیز فعال است، روانپزشک در صورت لزوم وارد کار می شود و روانشناسی به صورت مستمر هر روزه با این افراد در ارتباط است؛ گزارش نویسی کرده و با آن ها مصاحبه تخصصی انجام می دهد. بخش فیزیوتراپی نیز که از بخش های ضروری این مرکز است برای توان یابی سالمندان همواره فعال است و کار درمانی به صورت هفتگی انجام می شود.
*** تایید قاضی الزامی است
از عمیدی می پرسم روال پذیرش سالمندان به چه گونه است؟ آیا خودتان به صورت خودجوش سالمندانی که در سطح شهر و خیابان ها رها شده اند را جمع آوری می کنید یا از طریق گزارش های مردمی اقدام می کنید؟ در جواب می گوید: برنامه پذیرش مددجویان با سازمان بهزیستی است، سازمان بهزیستی طی حکمی که دادستان ویژه سرپرستی می دهد، آن ها را پذیرش کرده و طی نامه ای به این مرکز معرفی و با نامه آن ها و تایید قاضی ویژه سرپستی، پذیرش می شوند. البته چندین مورد از گزارش های مردمی نیز به ما اعلام شده که با ۱۲۳ اورژانس اجتماعی همکاری کرده و به صورت موقت در مرکز ما نگهداری می شوند حتی دوستان اورژانس اجتماعی می بیند که شرایط فرد به چه گونه است تا انجام کارهای اداری از ما می خواهند که در این مرکز به صورت موقت پذیرش شوند تا در صورت تایید قاضی دادستان ویژه سرپرستی در این مرکز نگهداری شوند.
*** ماجرای خانواده ای که از پدرشان قطع امید کرده بودند
"اکثر عزیزانی که این جا هستند از شرایط خود آگاه هستند این جا یک خانواده بزرگ هستیم تا با این تعریف بتوانیم، نقطه خالی از زندگی آن ها را پوشش دهیم، خیلی از این سالمندان باورشان شده که خانواده بزرگی دارند، آن ها ما را به عنوان فرزندان خود پذیرفته اند حتی بچه های ما را به عنوان نوه های خود می دانند اما حقیت امر این است که هیچ چیزی برای این عزیزان خانواده نمی شود." این ها را عمیدی می گوید، اینکه اول و آخر آروزهای دست نیافتی آن ها که شاید همه ما از آن نعمت بهره مند هستیم، خانواده است.
از او می خواهم به برخی از خاطرات تلخ و شیرینی که در این مرکز سپری کرده اشاره کند. " پیرمرد ۶۵ ساله ای که اعتیاد قدیمی داشت و یک سال اینجا زندگی کرد را فراموش نمی کنم در بدو ورود به حدی به مواد مخدر گرایش داشت که به دلیل عوارض اعتیاد قرار بود پاش را قطع کنند، از پزشکش مهلت گرفتیم تا شاید بهبود یابد، دوره های ترک و درمان برای این فرد انجام شد و خوشبختانه این اقدامات جواب داد، در نهایت مددکار ما با خانواده این فرد ارتباط گرفتند، همسرش از وی جدا شده بود و یک دختر داشت و دخترش برای اینکه آبرویش پیش دوستان و خانواده آینده اش نرود، تمایلی نداشت پدرش را ببیند اما با صحبت های انجام شده تصمیم گرفت پدرش را ببیند وقتی پدرش، سیمای او و تغییرات ایجاد شده را دید به نظرش منطقی برای اینجا ماندن پدرش نمی دید به همین دلیل حدود دو هفته پیش بود که به دنبال پدرش آمد و او را با خود برد.
*** نخبگانی که ساکن خانه سالمندان رها شده بودند
عمیدی می گوید در این مرکز از افرادی نگهداری شده و می شود که با مرور زندگی آن ها تعجب خواهی کرد که مگر می شود، فلانی با این سابقه و جایگاه اجتماعی به چنین مراکزی سپرده شوند. "در این مرکز پزشک زنان و زایمان داشتیم که از نخبگان این رشته بود و چند صباحی میهمان ما بود، همچنین سرهنگ نیروی هوایی داشتیم که تقریبا همه جای دنیا رفته و در همه شهرها و کشورها خاطره داشت، جالب بود که ورزشکار هم بود و حتی یکی از چهره های بزرگ دنیا در رشته بوکس او را به خانه اش دعوت کرده بود. این فرد خانواده اش در خارج از کشور زندگی می کرند و سه روز بعد از فوتش پسرش وارد کشور شد. از طریق اطلاعاتی که پلیس در اختیار ما گذاشت، متوجه شدیم، پسر این سرهنگ نیروی هوایی است که ۲۸ سال پدرش را ندیده بود، گویا مادر از پدر جدا شده و پسر همراه مادر به خارج از کشور رفته بود و پدر در ایران مانده و در نهایت به این مرکز معرفی شد و متاسفانه در همین جا در تنهایی دار فانی را وداع گفت".
این بهشت را با همه غم و شادی هایش تنها می گذاریم، بهشتی که با درختان سبز و سر به فلک کشیده اش، در کنجی از این شهرنشسته است و سکوتش تو را به آرامشی هدایت می کند که در انتهای راه تنهایی است و تنهایی..
نظر شما