گروه ایرنا زندگی؛ روایتهای مادرانه - مریم ابن الدین : روزهای آخریست که در وجودم میزبان یک بنده معصوم خدا هستم. دیشب خواب دیدم که از پنجره خانه سرم را بیرون کردم. انتهای شمال شرقی نقشه ایران را می بینم و از همینجا سلام می دهم به امام رضا (علیه السلام) جانمان. انگار راهی بین من تا حرمشان نبود. صبح زیارت نامه شان را خواندم. ولی دلم همش در حرم است. عصر پسر کلاس اولی ام آمد و گفت: «فردا جشن کوچک کلاسی برای امام رضا علیه السلام داریم. معلم گفته خوراکی خانگی بیاورید. مامان میدونم سختته. ولی کیک بپزیم!؟»
گفتم: «حتما.» خودش هم طفلی کلی کمک کرد. با ذکر و توسل. درحالیکه اخبار را دائم گوش می کردم و نگران بودیم. کیک را درست کردیم. نماز مغرب و عشا را خوانده بودم. بوی کیک در خانه پیچیده بود. مادرم زنگ زدند. سریع بیا پایین با بچه ها. پرچم حرم امام رضا جانمان دارد میایید خانه تان!
دویدیم همگی باهم. تا ما رسیدیم، ماشین خدام حامل پرچم هم رسید. ما مات و مبهوت بودیم. به خادم بزرگوار گفتم: «من دیشب خواب دیده بودم. از خانه ام سلام دادم و رسیده. باور نمیکردم.»
گفتند: «ما عجله داشتیم چندجا باید برویم. سه بار آمدیم حرکت کنیم نشد.مادرتان رسیدند. گفتند شما پابه ماه فرزند پنجمید. گفتیم خودمان بیاییم خدمتتان. دست کردند در کیسه ای یک پنجاه تومانی هم دادند. گفتند: « این هم اولین هدیه فرزندتان از جانب امام رضا جانمان.» و با سرعت سوار شدند و رفتند.
امشب. عطر آن پرچم و مستی این زیارت خواب را از چشمم ربوده. صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا (علیه السلام)